تو آن خیالِ ناتمامِ سبزِ منی،

تو آن خیالِ ناتمامِ سبزِ منی،
که هر زمان که دور شوم،
نزدیک‌تر می‌شوی...
در ازدحامِ دود و دیوار،
در خیابان‌های بی‌خاطره،
نامت آرام زمزمه می‌شود بر لبم:
رامسر... رامسر...

دلم یک ایوان می‌خواهد
با گلدان‌های شمعدانی
و چای داغی که بوی بهار نارنج دهد.
دلم یک مغازه می‌خواهد،
نه برای سود،
برای شعر،
برای فروختن مهربانی
در قابی از صنایع دستی و لبخند.

می‌خواهم نام مغازه‌ام
بوی دریا بدهد
و سقفش از خیال باشد و چوب.
می‌خواهم مسافری که می‌آید،
یک شعر ببرد با خود
و تکه‌ای از رؤیای رامسر.

و هر وقت
نم‌بارانِ رامسر
به صورتم می‌خورد،
ناگهان شعری در ذهنم طنین می‌اندازد،
شعر شاهکار علی حمیدی:
"دلم باران می‌خواهد
و آن هوای دلپذیر رامسر..."
و اشک،
بی‌خبر از همه چیز،
می‌لغزد از کنار لبخندم.

تو، ای شهرِ همیشه باران،
در دلِ من جاودانه‌ای.
هرچه بیشتر بگذرد،
بیشتر به تو خواهم رسید
نه با پا،
با دلم.

در آن مغازه‌ی چوبی،
جایی میان شعر و صدف،
به هر بهانه، به هر سلام،
یک تکه از رؤیایم را
به جهان خواهم بخشید.

محمد جواد صادق زاده یزدی