هر شب
ما با دندانهای مهآلود شاملو
ستارگان را میجویم،
فروغ در لیوانهای شکسته
برایمان از درختانِ عاشق مینوشد.
اسطورهها
از گوشهی پتوها بیرون میخزند،
با صدای ماهیها
افسانه میسازند.
موسیقی
از رگهای صندلی بالا میرود،
ما
کتابها را تکهتکه
در دهان پنجره میگذاریم،
و خواب میبینیم
که زبانمان
پر از پرنده است.
صدیقه بیگلری
وبا گفتن..
لحظه لحظه ..
تکبیر..
در عرصه ی..
نوبهار ...
خورشید...
برخاسته ..
قدمها ..
قدم ..نه...
وتا فتح تلألو های امید
برخیزید به فراز علم ها
در زمزمه ها گفتن توحید
بابونه شمیم نوبهاران
سیده مریم جعفری
بگذر و بگذار تا هست تو نیست شود
تا نیست تو هست شود
تا این دم تار خیال تو در بازدمت سپید شود
بگذار و بگذر
بگذر و بگذار
تا تمام نیست تو هست شود...
نجمه پاک باز
آوایِ سِحرِ حسرتِ تالار آیینه به رقص
موعودِ چهره یِ تو را ، در نور ماوا کرده است
شهبانویِ شهرِ شریر ، تن را به خون آراستی
تالارِ آیینه ، هراس ، با چهره ام چه کرده است؟
در سنگفرشِ ساحلِ دریایِ خون و سایه ها
لمسِ آناهیتا به یک بوسه به چینِ دامنش
ای آخرین زخمی که از ، لبش امانت مانده ای
من را رها کن در تنِ قتلگاهِ چینِ دامنش
پرستشِ رقصی حریص با پای بستِ واژه ها
این شُرشُرِ افسانه ها ، چترِ سکوتم را شکست
ققنوسی از آتش در این ، شهوت که نامش زندگیست
بر دارِ فرشِ خونْ تنش ، از لذتِ معنا شکست
تسکینِ لبهای تو را ، آنسویِ واژه خوانده ام
پژواکِ تو پندار را ، در لحظه یِ یقین شکست
ای پای کوبانِ هراس در شعله ی سوگوارِ ترس
گناهِ شهوت را تنت ، در بستر کفرم شکست
انگار مسح میکنند ، فرشتگان در خونِ شعر
شاید تسلایی شود ، بر حسرتِ انکارِ شعر
بگذار تا در دوزخِ گمگشتگی ماوا کنم
بگذار تا ویران شود ، لبهایِ آبستنِ شعر
نیما ولی زاده
گفتی ، سلام
گفتی ، دلم تنگه برات
گفتی ، خوبی ، جونم فدات
گفتی ، آغوش می شم برات
گفتم سلام
خواستم بگم
دلم شده ، تنگ برات
ولی یهو ، یادم افتاد
اشک چشام
تا خود صبح اشک ریختنام
گفتم برو ، مگه دلی مونده برام
دل دادن ها
دل کندن ها
عادی شده برای ما
من پاکم و مثل گلم
از هوس ها بی خبرم
یه روز بشی عاشقمو
یک روز بری بی خبر و
ول کنی و بگی برو
نه داداشم ، راهتو کج کن و برو
من اونی نیستم که بخوای
اینجوری نیستم که بخوای
یه روز دلت تنگم بشه
یه روز بشی بی خیال و
بگی برو
حس خوبت مال خودت
بیخ ریش خودِ خودت
اخلاق من گنده ولی
دوست داشتنم واقعیه
شاید بگم
نمی خوامت
درد منم یه چیزیه
تو روحمه
خستگیه
تو هم دیگه مثل همه
گدای عشقت نمی شم
دوست کسی هم نمی شم
گفته بودم نمی خوامت
نگفتی شاید محکه
برای سنجیدَنته
عشق اگر واقعی بود
با یه تشر رفتنی بود ؟
تصویر تو
تو خاطرم
حک شده بود
مثل یه حس
ولی خیال بود داداشم
تو هم دیگه مثل همه
مهری کندری
فراق، ز دردِ تنهاییم؛ فراق، ز دردِ عاشقی...
عشقی که شکست از واقعیت، گریخت به تاریکی.
به تنهاییِ ابد محکوم شدم، ز فراقت،
نه کسی را گذرم که حریمِ خلوتِ من شکند.
نه کسی را رهِ آن که جایِ خالیات بگیرد،
واقعیت را چگونه پذیرم؟ چگونه بگویم "نیست"؟
نمیتوانم بذرِ نبودنت را در جان بکارم،
نمیتوانم باور کنم که باید پذیرفت و گذشت...
اگر وعدهٔ دیدار در قیامت باشد،
تا ابد در انتظار، آغوشم باز است برایت.
و اگر نه... باید در این دنیای خالی،
یک عمر با سایهات ساخت، یک عمر با یادت زیست.
اشکهای فراق، مردمکِ چشمم را سوزاند،
زندگیام را خاکستر کرد و مرا در تنهایی مُهر زد.
سالها چشم به راه نشستم، مویان سفید شد،
سالها خمیده به انتظار، قامتم فرسوده گشت.
حتی سکوتِ تو هم صدا داشت در این خلوت،
هر نَفَسَم تکرارِ نامی بود که بر لب نیامد...
باد میآید از آن سو که تو رفتی،
میبرد آخرین ردپایِ گرمایت را از کوچهها.
من هنوز هم چراغِ راهرو را روشن میگذارم،
شبها در را قفل نمیکنم چه اگر بازگشتی؟
آینهها همه از یاد تو بیرخ شدهاند،
تصویرِ من تنهاست با سایهای که تو بودی.
تنها چیزی که مانده، بوی ناتمامِ توست
در کتابی که نیمه باز است، در آهنگی که نیمه خاموش...
میشکنم قلم را، چه بنویسم دیگر؟
که "فراق" آخرین کلمهای بود که با تو تقسیم نکردم.
خستهام... خسته از این انتظارِ بیپایان،
خسته از عشقی که افسانه شد، خسته از دردِ فراقت.
خسته از جهانی که بیتو، تهیست از معنا.
شیوا نره ای
ز رخسار یار میگویم برات
قلبی مهربان و پدری شجاع میگویم برات
سردار دلها سرباز وطن
شهادت را مبارک میگویم برات
حافظ صلح و امنیت
بازوی ملت پیروزی را مبارک میگویم برات
یار و یاور رهبر
شمشیر برنده حیدر ماشاالله میگویم برات
تا بتوانم میبرم نام تو را
عادل، مهربان دانا مرد میدان میگویم تو را
اسرا خان محمدی
در کنار تو زمانم را ندیدم کِی گذشت
همدمی چون تو، خجل شد ماه و خورشید بردمید
خلوتم را دوست دارم چون سکون هست و سکوت
منتها دیدم تو را، داد دلم آن را درید
زلف زرین تو چشمان دلم را به تو دوخت
بس گرفتار توام، جست از قفس را نیست امید
سید نیما کسائیان