دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی

سعدی

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند
تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی

دو عالم را به یک بار از دل تنگ

دو عالم را به یک بار از دل تنگ

برون کردیم تا جای تو باشد

یک امروزست ما را نقد ایام

مرا کی صبر فردای تو باشد

خوشست اندر سر دیوانه سودا

به شرط آن که سودای تو باشد

سر سعدی چو خواهد رفتن از دست

همان بهتر که در پای تو باشد

پیام دادم و گفتــــــــم بیا خوشم می‌دار

پیام دادم و گفتــــــــم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی‌تو

وی که در شدت فقری و پریشانی حال

وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست...

درونِ ما ،

درونِ ما ،
ز تو یک دم نمی‌شود خالی ...!
سعدی

شبی خیالِ تو گفتم ببینم اندر خواب

شبی خیالِ تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی زِ فکر تو خواب آیدم؟
خیال‌است این

سعدی

شنیدمت که نظر می‌کنی به حالِ ضعیفان

شنیدمت که نظر می‌کنی به حالِ ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظارِ عیادت

گفتم لب تو را که دل من، تو برده‌اى

گفتم لب تو را که دل من، تو برده‌اى
گفتا کدام دل؟ چه نشان؟ کى؟ کجا؟ که برد؟

سعدی