هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری
چندان که نگه می‌کنمت خوبتری
گفتم که به قاضی برمت تادل خویش
بستانم و ترسم دل قاضی ببری

سعدی

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست

سعدی

قدرت عشق بنازم

قدرت عشق بنازم
کـه به یک تیر نگاه
جانِ شیرین بسپارند
دو بیگانه به هم..

#سعدی

عقل را با عشق خوبان

عقل را با عشق خوبان
طاقت سرپنجه نیست ....

سعدی

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست ... ////

سعدی

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

برفت در همه عالم به بی دلی خبرم


نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم


من از تو روی نخواهم به دیگری آورد

که زشت باشد هر روز قبله دگرم


بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست

که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم


به جان دوست که چون دوست در برم باشد

هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم


"سعدی"

اگر این داغ جگر سوز که بر جان منست

اگر این

داغ جگر سوز

که بر جان منست

بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید

"سعدی"

به چه ماننده کنم در همه آفاق تورا؟

به چه ماننده کنم در همه آفاق تورا؟

کان چه در و هم من آید

تو از آن خوبتری!!

"سعدی"

تو با این لطفِ دلبندی

تو با این لطفِ دلبندی

چرا با ما نپیوندی

نقابْ از بهرِ آن باشد

که رویِ زشت بربندی


((سعدی))

گبر وترسا و مسلمان هرکسی در دین خویش

گبر وترسا و مسلمان

هرکسی در دین خویش

قبله ای دارند و

ما زیبا نگار خویش را

"سعدی"