ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هر روز به شیوهای و لطفی دگری
چندان که نگه میکنمت خوبتری
گفتم که به قاضی برمت تادل خویش
بستانم و ترسم دل قاضی ببری
سعدی
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
سعدی
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست
که پند عالم و عابد نمیکند اثرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
اگر این
داغ جگر سوز
که بر جان منست
بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید
"سعدی"
به چه ماننده کنم در همه آفاق تورا؟
کان چه در و هم من آید
تو از آن خوبتری!!
"سعدی"
گبر وترسا و مسلمان
هرکسی در دین خویش
قبله ای دارند و
ما زیبا نگار خویش را
"سعدی"