به وصل خود

به وصل خود

دوایی کن

دل دیوانه مارا..

"سعدی"

دیدار یار غایب دانی چه ذوقی دارد

دیدار یار غایب دانی چه ذوقی دارد

ابری که دربیابان بر تشنه ای ببارد

"سعدی"

پروانه او باشم و

انصاف نباشد

که من خسته و رنجور

پروانه او باشم و

او شمع جماعت..

"سعدی"

مرا که با توام از هرکه هست باکی نیست

مرا که با توام  از هرکه هست باکی نیست

حریف خاص نیندیش از ملامت عام

"سعدی"

اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید

اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید

جان رفتست که با قالب مشتاق آید

همه شب‌های جهان روز کند طلعت او

گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید

هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم

پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید

بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم

که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید

گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند

روی زیبای تو دیباچه اوراق آید

دیگری گر همه احسان کند از من بخلست

وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید

سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم

که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید

بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش

همچنانست که آتش که به حراق آید

گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم

تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید

سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی

مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید

سخن ها دارم از دست تو در دل

سخن ها دارم از دست تو در دل

ولیکن

در حضورت بی زبانم

"سعدی"

آنچه در خواب نرفت

همه آرام گرفتند

و شب از نیمه گذشت..

آنچه در خواب نرفت

چشم من و

یاد تو بود..

"سعدی"

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی ..


سعدی

گویند به دوری بکن از یار صـــبوری

گویند به دوری بکن از یار صـــبوری
در مِهـــــر، تفاوت نکُنَد بُعدِ مَسافت!
“سعدی”

دل وجانم به تو مشغول

دل وجانم به تو مشغول

و نظر در چپ وراست

تا ندانند حریفان که تو

منظور منی

"سعدی"