من آن برگم که پاییزم فراق دست های توست

من آن برگم که پاییزم فراق دست های توست
گریزم نیست از مرگی
که بادم می‌برد آرام تا کویش
بدان جایی که دور از تو
زمین آغوش سردش را
چو دامی خسته از تکرار این وحشت
به رویم باز می‌دارد
و من آن دم به سر اندیشه ها دارم
برای زیستن
برای عاشقی در خاطراتی نو
بهاری بایدم روزی
امیدی در دل چون زلف تو بر باد؛ فرجامم
بهار آرزوی من
در این آشفته دورانم
طلوع چشم های توست ...


حسین امیدی