از کوچـههایِ غـمْ شبی آهسته پیـدا میشوی
در وادیِ عشق وُ جنـون مجنونِ لیلا میشوی
با یک غـزلْ یا خاطره، با ناز وُ ساز وُ بوسهای
در ایـن بهــارِ آرزو، شـاد و شـکوفا میشوی
زخـمیِّ دردِ خنـجری از نارفیقــانِ دَغَـــل؟
دل را به دریا میزنی با من به دریـا میشوی
چشمم بهدیدارت شده روشنتر از صد کهکشان
خوشحالم از اینکه شبی با من تو تنها میشوی
راهـیِ دشـتِ آسـمانْ پَرمیکِشـم بـر بـامِ تو
بـا بیقـراریهایِ مـن غـرقِ تمنّـــا میشوی
چشمانِ من چشمانِ تو مستِ میِ نابِ سَـحَر
در دامنِ عشقم شبی مهمانِ گُـلها میشوی
قلبـم بـرای هر تَپش، از سینه بیرون میزَنَد
وقتی صدایم میزنی، وقتی که شیدا میشوی
میمیرَم از هُرمِ تنت، از اینِ تبِ پُروسوسه
با بوسههای آتشین، مستانه اِغـوا میشوی
در پـرتوِ فانوسِ غـم، غـرقِ سـکوتِ پنجـره
از خوابِ من پرَمیکِشی شَهزادهی ما میشوی
بنفشه انصاری پرتو
ای تـرمهی گلبوی طراوت
مصداقِ صبوری و صداقت
ای هر نفست معجزهی صبح
مهتـــاب بلوریــن اصالت
ای پـردهنشینِ دلِ خسـرو
گـلواژهی شیرینِ لطافت
ای نغمـهی بــارانِ نــوازش
بـر زمزمِ جـاریِ سعادت
بیتو نفسِ شادِ غـزلْ، مُـرد
ای چشمهٔ جانبخشِ سخاوت
ای پنجرهی چشـم ستاره
آیینـهی سـیمایِ رفــاقت
مستم به سلامِ لبِ ساقی
ای بــادهی جانسوزِ ملامت
حُکمی بـده بر حرمتِ مستی
ای قاضی دیـوان عدالت
قمـری دلم با غزلت کوک
ای سایهی خورشیدِ نجابت
پـرتو به هوایت غزلی گفت،
تا خوانده شود محضِ عنایت
بنفشه انصاری پرتـــو
دلـم بهونهیِ عشـق، دلـم بهونهیِ تو
توو دستِ بادِ پاییز، میام بِه خونهیِ تو
گَرم میشم وُ دوباره، زُل میزَنَم توو چشمات
میخندم از تهِ دل، دست میذارم توو دستات
گَمون نَکُن پیر شُدم، توو سرمایِ زمستون
واسَت جَوون میمونَم یِه عُمْر، بهار، بیخزون
قبـول دارم زنـدگی شده عذاب وُ تردید
ولی توو آغوشِ تو سبزم وُ سرخ وُ سفید
بذار بِرِه زمستون تازه میشَم دوباره
که باز بِهِم بگی: یـار، گُلِ همیشهِ بَهـاره
مَنَم بِگَم: جات اینـ جاس تا آخرین نَفَسهام
تو، هم بِگی: بیدار شو آفتاب زده لبِ بام
منم بِگَم: خواب بودم، هرگز نرفته بودی؟
تو، هم بگی: معلومه شاید خواب دیده بودی؟
دیگه نمیخوابم تا، خوابهای بَـد نبینم
به جایِ گُلْ از توو بـاغْ، برگِ خزون نچینم
اَزَت میخوام: همیشه کنارِ هم بمونیم
توو این دو روزه دنیا، قدرِ هم وُ بدونیم
بنفشه انصاری پرتــو
دفتر فردوسی وُ شعرِ کُهن
مثنوی از قصهٔ هر مرد و زن
جمعهها خیـام وُ ایّامِ شباب
ساغر وُ ساقی وُ شادی وُ شراب
دفتر حافظ رمـوزِ شعر و فـال
عاشقی وُ مستی وُ خواب وُ خیال
مولوی وُ خلسههایِ معنوی
خلسههایِ معنوی با مولوی
سعدیِ شیرینْسخن جانِ غزل
در نهایت، شاه وُ سلطانِ غزل
با نظامی لیـلی وُ مجنــون بخوان
شرحِ غمْ با سِحر وُ با افسون بخوان
بارشِ شعرِ فروغ از آسمان
با ترانه زیرِ لب از عاشقان
با فریدون کوچهٔ مهتابِ عشق
قابِ زرّیـنِ طلای نـاب عشق
شعر نیما و طنینِ قمـریان
شورِ افسانه، پَرَند وُ پرنیان
آه ازین بیداری وُ آشفتگی
قصّهپردازیِ شعرِ زندگی
بنفشه انصاری پرتــو
از سکوتِ چشمهسار
یا سراب وُ شـورهزار
با نسیمِ عطرِ صـبح،
تا شـبانگاهِ بهـــــار
با تو میآیَـم؛ بیـا
در طلوعِ صبحِ نـور،
یا غروبیسوتوُکور
از سَـرِ نعشِ زمین
بیخبر، نزدیکوُدور
با تو میآیَـم؛ بیـا
همنَفَسْ با آهِ سـرد
باخروشاشکوُدرد
دزدکی از پنــــجره
باغِ نرگسهایِ زرد
با تو میآیَـم؛ بیـا
از نمـازِ چشـمِ مـاه
با وضوی اشـکوُآه
مستیِ آغوشِعشق
سـیبِ ممنوعِ گنـاه
با تو میآیَـم؛ بیـا
بنفشه انصاری پرتو
رفتی وُ کوچهٔ مهتابِ دلم، صحرا شد
شوقِ دیدارِ تو در چشمِ تَرَم، دریا شد
دیگر از کوچهٔ معشوق، گُذَر نتوان کرد
بـر تـو وُ عَهـدِ گذشته، نظـر نتوان کرد
تا چراغان بِکُنی، کوچــهٔ مهتابم را،
یا که روشن بِکُنی دیـدهٔ بیتابم را،
حَذَر از خاطره وُ یادِ تو عادت شدهست
از دلم گوهرِ چشمانِ تو غارت شدهست
پس نشو سوختهٔ خاطرِ شمعِ دگـران
نِگَهَت در پیِ هـر یــار نباشَد نِگـران
تا که این عشقِ پریشانْ زِ دلم پاک شود
سفری دور کنـم؛ خاطرهها، خاک شود
بنفشه انصاری پرتــو
گیسوی تو جادوی سحر تا شب یلداست
آن چشم بلاخیز تو در باده هویداست
خواهی که ز حافظ غزلی نغز بخوانم؟
پس، نیت من خال لب و آن قد رعناست
بنفشه انصاری پرتو
"زمان" میگُذَرد
وَ مَن هنوز ...
"سَبز" میشَوَم، در احساسَت،
در بُغضِ بارانِ هَر بهار ...
"گُل" کُنَم در آغوشَت،
در هُرمِ آفتابِ هَر تابستان ...
"گُم" میشَوَم در ذهنِ خاطرهای خاموش،
در برگریزانِ مَوّاجِ هَر پاییز ...
این "مَنِ" بیقرار دوباره -به سویِ
تو- باز میگردد،
با اوّلین برفِ هَر زمستان ...
بنفشه_انصاری_پرتو