ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
تو را پرسیدم ای راز نهانی،
کهای در جان من، اما ندانی؟
نه در مسجد نه در بتخانهای تو،
درون لحظههای بیزبانی.
تو گفتی: من نه دور از تو نشینام،
نه بر تختی جدا از مردمانی.
من آن جمع خودآگاهم که هر شب،
تو را خوانَد، میان بیکسانی.
در آن لحظه که خود را باز یابی،
منم در چشم تو، بیواسطه، عیانی.
نه نامم هست، نه رسمم، نه جایی،
نه حاجت باوری، نه ترجمانی.
اگر با عشقِ دیگری بیامیزی،
مرا یابی، میان مهربانی.
خدا آن نیست بیرون از دل تو،
خدا، جمعِ خودِ ما زندگانی
مهدی دهقان بنادکی