به هنگام هرکاری ،

به هنگام هرکاری ،
سایه ام ، طوطیِ من بود

او زمن نیمه جدا بود
همیشه قلاب بود پاهاش با پاهام
طوری او همرهِ من بود ،
که نمیتوانستم شک کنم من را نمی فهمد
حرکاتم را چه زیبا حدس میزد
بنوعی سایه ام ، آئینه ی من بود
طوری با من او عجین بود ،
طوری تقلیدگرِ من بود ،
که انگار قاطیِ من بود

او درمن بود یا من در او ؟
شاید او قوطیِ من بود

ازمن کینه ای به دل نداشت سایه م
آن سیه فامِ بامرام ، هماره لوطیِ من بود

خیلی وقتها ازمن سرزد ، اشتباهات
اوهم تکراری بود برآنهمه خبط ها
بهرحال ، او اجراگرِ هر سوتیِ من بود

او بهنگام دوشِ نور،
ز حوالیم دور میشد
شاید مثل ماه بود به حین آفتاب
درمیان سایه روشن ، مثل روح احضارمیشد
انگار آتش میزدند بال و پَرش را
اوبه حین روز و شب ، اغلب تنها رفیقم بود
همدمِ فوری و، فُوتیِ من بود

حالا که تنها یه روحم ، دگرسایه ای ندارم
من دگر بسان نورم
حیف که ازشدت مرموزیِ او، چهره اش زیرنقاب مشکی اش میمانْد
انگار آن همقدم خوب ، شیشه ی دودیِ من بود

بهمن بیدقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد