شدم ظاهر به تنهایی

به نام خداوند عشق.

شدم ظاهر به تنهایی
صدایم کن
تویی آخر مرا تنها چو یار من
صدایم کن
صدایم کن
که جان گیرم
شوم مدهوش و مست از

آن نوای دلنشین عشق
سر انگشت محبّت را
نثارم کن
نثارم کن
که عطر عاطفه
فانوس این دل را کند روشن.
صدایم کن، صِدایم کن
فضای ابری چشمان
شده آبستن خونابه های راز.
کجایی روح گل؟
تا باز بنشینی بر این قامت
کنی شادان تو این جان را.
به آن دستان پر مهرت
صدایم کُن
صدایم کُن
که تا این تار و پود جان
شود پر گل
بَرَد این جان بی جان را
به آن مستی.
صدایت:
می نشیند راحت و آسان
به رگ های وجودم
می شوم مرغی و فارغ بال
زنم پر تا فراسوی زمان ها
هم مکان هایی که صحبت
از تجلی گاه عشق و شور و سر مستی است.
صدایم کن
صدایم کن
ز امواج نواهایت
هزاران شور می بارد
و باد و سبزه و ریحان و
هر موجی چه رقصانند و
گوش جان به فرمانت
چنانکه جمله ی افلاک
چنین آماده اند تا
هر چه فرمایی
به جا آرند.
صدایم کن
صدایم کن
خدایا بی تو آخر
هیچ نتوانم
اگر دستان رحمت بر سرم داری
صدایم کن
صدایم کن
صدایم کن .

ولی اله فتحی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد