حیران شده است دیده من بر جمال دوست

حیران شده است دیده من بر جمال دوست
بسته است راه خواب، سپاه خیال دوست

دانی که گل چگونه گرفته است رنگ و بوی ؟
عکسی فتاده بر رخ وی، از جمــــــال دوست

عمرم بسر رسید و  ولیکن هنوز هم
ماندم به انتظار رخ بی مثال دوست

بگشود دام زلف و نشان داده دانه را
گشتم اسیر دام و گرفتار خال دوست

ناصح مکن نصیحتم از عشق دمبدم
بگشای چشم باطن و بنگر خصال دوست


می خواند فروغی همراه مرغ شب
ما مانده ایم و صبح وصال دوست

سما فروغی

هر سخن پایان گیرد جز حدیث دلنشین

هر سخن پایان گیرد جز حدیث دلنشین
عشق را پایانی و آخر نباشد در زمین

هرکه از جان گفت با دل، راه را پایان ندید
قصه‌ی عشاق هرگز بی‌سخن کامل ندید


رامتین پورحسن

فصل پاییز


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

روزها بهر تماشای وصال تو گذشت...

روزها بهر تماشای وصال تو گذشت...
عمر بیهوده من غرق خیال تو گذشت...
چشم ها بستم و دل غرق تماشای تو شد...
ساقیا این قدح عمر به کام تو گذشت...
هرگز از زمزمه عشق ندیدم خوش تر...
لحظه های خوش من چشم به راه تو گذشت...

سجاد پارسا

و من چشم به راه

و من چشم به راه
مرغان تشنه گریسته ام
تا دستمال بر پیشانی آسمان بکشند
عرقش را
بر چهره ات بپاشند
که خماری چشمانت
دریا را در هم خواهد شکست

معظمه جهانشاهی

نیمه شب در کوچه تنها در زمستانی که نیست

نیمه شب در کوچه تنها در زمستانی که نیست
رد شدی از خاطراتم مثلِ طوفانی که نیست

چترِ خود بستم نشستم آسمان ابری و زار
دستِ چترم می فشارم جای دستانی که نیست

از الف گفتی و دیدی تا به یا را خوانده ام
عین و آ با شین و قافَت در دبستانی که نیست

اشکِ شوری می چکد بر روی لب ها از عطش
لب نهادم بر لبی از جامِ لیوانی که نیست

در نگاهم سبزِ سبزی مثلِ باغی با قلم
روی بومی می کشیدم باغ و بستانی که نیست

می کشیدی روی ساحل قلب و تیری بی خبر
رفته ای چشمم به جای ردّ پیمانی که نیست

گفته ای شاید بیایی فصلِ پائیزی زِ راه
راه بی برگشتِ آذر، مهر و آبانی که نیست

دودِ تنباکو به جایت خانه را پُر کرد و من
پُک زدم نالیده آبِ تلخِ قلیانی که نیست

سفره ای از دل گشودم ناگهان شد صبح وباز
شمع خاموشی کنارم جای جانانی که نیست.

مهرداد مظاهری

بدان تیر که سویم رها کردی

بدان تیر که سویم رها کردی
نشست بر جانم سوز دردی

توکه از وفا نداری هیچ رنگ
پس نگو چرا اینگونه سردی

به چکمه بردی عهد و وفا را
به طمع بریدی رگ مردی

نخواهم که آرم نامت برزبان
به هرجا که بینمت کوه دردی

هرگز تکیه ندهم به دیوار تو
اگر باشد حصارم برگ زردی

گر گرفتار گرگ شب شوم
تمنا نکنم از هر نامردی

بار کج کی رسد به مقصد هرگز
اگر آذینش بخشی به هرترفندی


رامین آزادبخت

حالا زندگی را بنوش

عشق
آهنگ پرواز با  سمفونی سرانگشتانت نواخته شد
کبوتری رها شد
چشمانم  را ربود
نگاه مان آمیخته
حالا زندگی را بنوش
در مقصد من
با نوازش هر انگشت
از  رقص پرواز
حروفی  فرود می آید
تا  زیباترین کلمه را  معنا بخشد ر اهورایی  


رضا اهورایی

سالیـانیست کــه از دور تو را می نــگرم

سالیـانیست کــه از دور تو را می نــگرم
و چه ممنوعه خیالیست که باشی به برم

من اگر ادم و تو میــــوه ی ممنوعه بُدی
کی پشیمــــان بشوم بر تو اگــر لب ببرم ؟

رقص در اتش عشق تو چنین است به من
که اگر سوخته شد بال و پــرم خوب تــرم

من که چون مرغ، اسیر قفس عشق شدم
و نـدانــم که چرا در قفـــس ازاد تـــرم

زهـــــرِ عشق تو اثر کرده به اعـماق وجود
خونم آلوده شده و جــــگرم کـــــرده ورم

آنـــقَدَر زخم براین پیـــکر بی جان زده ای
کــاش یـک بار چو مرهم تو بیایی به بـرم

گــفته بودم که من از دور تـو را می نـگرم
حال بشنـو کــه درآورده فواصــل پـدرم


نازنین فاطمه ولی