شنیدم که گل گفت روزی به خار

شنیدم که گل گفت روزی به خار
که ای همنشین عروس بهار

نگیر این سخن را تو از من به دل
نباشی تو با گل ز یک آب و گل

تو از تیره چوب بی‌رنگ و بو
من از نسل گل‌های خوش رنگ و رو

چه ننگی از این بیشتر در جهان
که با خار باشد گلی همزبان

شنیدم که خندید و گفت ای جوان
ز اندیشه غافل مشو در بیان

جهان را خدا این چنین آفرید
نیامد کسی بی تدبر پدید

یکی گل شد و دیگری گشت خار
یکی شد عزیز و یکی گشت خوار

در این باغ کامل نبینی کسی
به جز او اگر نوگلی یا خسی

یکی نقص جسم و یکی نقص جان
یکی آشکارا و دیگر نهان

نباشم من از زشت رویی خجل
که یارم پسندیده این آب و گل

تو خوش رنگ و بویی ولی خودپسند
بر این خوی بد چشم خود را نبند

اگر می‌شود جسمی از خار ریش
ز نیش زبان روح گردد پریش

نخست ای جوان نقص خود کن رفو
پس از آن برو عیب مردم بجو


علی اکبر نشوه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.