خلوتی بود میان

خلوتی بود میان
من و اشک
قطره ها غلتان
بر تب گونه ی گرم
می چکید چون یخ سرد
راهور خیال من
می تاخت بر وادی تن
با رمق اما بی تاب
کودکم باز پریشان شد
و یک سنگ پراند

آه جان من
سنگ بی خود می زنی؟
سالهاست
توسن این خاطره ها چوبین است
چشمانم شده مشک و
اشک ها مورفین است...

سپیده رسا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.