“تو” باید باشی ،

“تو”
باید باشی ،
تا به هنگام غزلخوان فصل عاشقی ،
دستانت را در دستانم ها کنم و در‌گوشت بگویم تنها مال منی جانم و میدانم که میدانی “تو”
باید باشی
تا منی باشد که بستگی داشته باشد به حضور
تلالو وار گرمای خورشید وار آغوش پهناور مردانه ات
“تو”
باید باشی ،
تا شاعر شاه غزل چشمان مشکی ات ،

مثنوی عارفانه ی تقدس تعهدت ،
و قصیده ی بی سرانجام این زیبا مانا بودنت شوم‌
“تو”
باید باشی ،
تا‌ علت این من معلول باشی بی مهابا ،
علت خاطرات زیبای دوران اوج جوانی ام ،
علت این گونه های گل کرده و گرمای وجودم “تو”
باید باشی
تا عاشقانه ، دوست بدارمت زان بطن وجود
و بخواهمت
از برای یک عمر .
.
.
.
ستایش_گنجی