همین که چمدانت را بر می داری،

همین که چمدانت را بر می داری،
همه می پرسند می خواهی کجا بروی ..
اما وقتی یک عمر تنهایی، هیچ کسی از تو نمی پرسد کجایی!
انگار همین چمدان لعنتی، تمام ترس مردم از سفر است ..
هیچ کسی از تنهایی تو نمی ترسد ..

" علیرضا اسفندیاری "



مرگ رفتگر پیری است..

مرگ ...

رفتگر پیری است

هر شب

می آید و

ایستگاه را از انتظار جارو می کند

آرزویم این است

خسته ام از نوشتن.
بیا از تو چیزی ننویسم
برای خواندن تمام شعرهایم
یک نگاه به چشمانم کافی ست
آرزویم این است
روزی قلم را از دستم بگیری
به جایش
آیینه ای در دستانم بگذاری.
چشمانم را در آن ببینم
تا تمام شعرهای ناسروده ام را در آن بخوانم.
مانی عابدی

من صد نگاه داشتم و

او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود
"نصرت رحمانی"

می شناسم ات ،

می شناسم ات ،
روشن ، درست ، بی کم و کاست ،
می شناسم ات
مثل ماهی که دریا را ،
مثل علف که عطر ِ اردیبهشت .
می شناسم ات ،
درست مثل آفتاب
که روشنایی صبح را ،
روشن مثل پرنده
که آزادی را ،
بی کم و کاست مثل انتظار
که ثانیه شمار ِ ساعت را ...
_ سید علی صالحی _

مهم این است که..

نشسته ام اینجا ...
درست روی این نیمکت قدیمی ...
کنار اولین خاطراتی که ...
گم شده اند حالا ...
روی همین نیمکت قـــدیمی ...
که دیگر ...
فرقی نمیکند چند نفره باشد !
مهم این است که باشد ...
مهم این است که ...
نیست !!!
نسترن وثوقی

بر بالشی از خاطره بگذار سرت را

بر بالشی از خاطره بگذار سرت را


شاید که فراموش کنی دور و برت را


سرچشمه ی معصوم ترین رود جهانی


ای کاش خدا پاک کند چشم ترت را


گنجشک من ، آهسته به پرواز بیاندیش


تا باد پریشان نکند بال و پرت را


من ماهی دلتنگ و تو ماه لب دریا


می بوسم از این فاصله قرص قمرت را ..

" ناصر حامدی"

تو رفتی

تو رفتی ...
و رفتنت بیش از هرچیز آمدنت را به یاد می آورد...!
چه ساده آمدی ...
آمدی...
و با آمدنت من را به یادم آوردی و هرآنچه از من باقی مانده بود،
...
همه را جان بخشیدی ...
دستانت، به پهنای آسمان، با سخاوت خورشید،
دستان یخ زده ام را گرما بخشید...
لبخندم را روح دمید، جانم را صفا و دلم را...
عشق... امید... فردا...
و امروز ...
تو نیستی
و اینها همه یادگاران توأند..

دل گمراه من چه خواهد کرد

لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسیمی که از آن
می تراود بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه
با نیازی که رنگ میگیرد
در تن شاخه های خشک وسیاه ..

 

{ فروغ فرخزاد }

بهارآمده..

با یک بغل گل سرخ می‌آیم !


زخم‌های قلبم شکوفه کرده است


اما افسوس


کسی گل‌های مرا نخواهد دید


بهار آمده


همه‌جا پر از گل و شکوفه است ...


"رسول یونان"