هر صبح که پنجره را می‌بندی،

هر صبح که پنجره را می‌بندی،
یک تکّه از دیروز، در غبارِ بی‌حسِ خانه می‌میرد؛
آرام و بی‌ادعا.
ما هرگز آن لحظه‌ها را کامل در نور ندیدیم؛
فقط سایه‌ای از آن‌ها،
بر دیوارِ پشتِ پلک‌هایِ ما لغزید،
مانندِ فیلمی قدیمی و پر از دانه‌هایِ برفکی.
باید با انگشت، ردّی از آن سایه را لمس کنی؛
نه برای یادآوری، که برای اطمینان از حضورش.
مثلِ لمسِ تَرَک‌هایِ کوچک
بر لیوانِ قهوه‌ای که سال‌هاست شکسته
و دیگر بویی از خود ندارد،
اما هنوز، گوشه‌ی طاقچه، سهمی از نور می‌گیرد.
و این، تمامِ میراثِ ماست:
نه گنج، نه اندوهی پرشکوه؛
بلکه حسّی مبهم از عطرِ یک فصلِ تمام‌شده
که هنوز، گوشه‌ای از پیراهنِمان را آلوده کرده.
و ما نمی‌دانیم
آن را ببوییم یا بشوییم؛
نمی‌دانیم چطور از دستش خلاص شویم
بی‌آنکه پوستِ خودمان کنده شود.


مریم نقی پور خانه سر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد