می روم داخل باغ

می روم داخل باغ
و به پرانه‌ی زیبا وقشنگی که نشسته ست به روی گل سرخ
میدهم از ته دل گرم درود
میکنم نرم سلام
و به او میگویم
قاصدم میشوی ای عاشق نور؟
حرفهای دل من را به خدا میگویی؟
به خدایی که همه روشنی است
به خدایی که همه مهر وصفاست
به خدایی که حواسش همه جاست
آی پروانه تو از خالق من می‌پرسی
پرسشی را که نشسته ست به ذهن
تو به او میگویی
که چرا خاموش است
و زده مُهر سکوتی بر لب
تو از او می پرسی
بُوَد آگاه که از جانب او
بندگانش چه سخن‌ها گفتند
نام او برده و انسان کُشتند
آه پروانه‌ی زیبا به خدا وند بگو
هستی اگاه وچنین خاموشی
پس تو کی بهر عدالت به زمین میکوشی
آی پروانه تو از جانب من
به خداوند بگو
بنده‌ای هست که میداند تو
چون به انسان خِرَدَت بخشیدی
بندگانت همه مختار شدند
و از آن لحظه لبت بستی و ساکت ماندی
و شدی ناظر خاموش تو بر بنده ی خویش
تا که مخلوق تو آزاد و رها
با متاع خردش
بگزیند مَنش زیستنش

رحیم سینایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.