فراق، ز دردِ تنهاییم؛ فراق، ز دردِ عاشقی...

فراق، ز دردِ تنهاییم؛ فراق، ز دردِ عاشقی...
عشقی که شکست از واقعیت، گریخت به تاریکی.

به تنهاییِ ابد محکوم شدم، ز فراقت،
نه کسی را گذرم که حریمِ خلوتِ من شکند.

نه کسی را رهِ آن که جایِ خالیات بگیرد،
واقعیت را چگونه پذیرم؟ چگونه بگویم "نیست"؟

نمی‌توانم بذرِ نبودنت را در جان بکارم،
نمی‌توانم باور کنم که باید پذیرفت و گذشت...

اگر وعدهٔ دیدار در قیامت باشد،
تا ابد در انتظار، آغوشم باز است برایت.
و اگر نه... باید در این دنیای خالی،
یک عمر با سایه‌ات ساخت، یک عمر با یادت زیست.

اشک‌های فراق، مردمکِ چشمم را سوزاند،
زندگی‌ام را خاکستر کرد و مرا در تنهایی مُهر زد.

سال‌ها چشم به راه نشستم، مویان سفید شد،
سال‌ها خمیده به انتظار، قامتم فرسوده گشت.

حتی سکوتِ تو هم صدا داشت در این خلوت،
هر نَفَسَم تکرارِ نامی بود که بر لب نیامد...

باد می‌آید از آن سو که تو رفتی،
می‌برد آخرین ردپایِ گرمایت را از کوچه‌ها.

من هنوز هم چراغِ راهرو را روشن می‌گذارم،
شب‌ها در را قفل نمی‌کنم چه اگر بازگشتی؟

آینه‌ها همه از یاد تو بی‌رخ شده‌اند،
تصویرِ من تنهاست با سایه‌ای که تو بودی.

تنها چیزی که مانده، بوی ناتمامِ توست
در کتابی که نیمه باز است، در آهنگی که نیمه خاموش...

می‌شکنم قلم را، چه بنویسم دیگر؟
که "فراق" آخرین کلمه‌ای بود که با تو تقسیم نکردم.

خسته‌ام... خسته از این انتظارِ بی‌پایان،
خسته از عشقی که افسانه شد، خسته از دردِ فراقت.
خسته از جهانی که بی‌تو، تهی‌ست از معنا.


شیوا نره ای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد