چشمهایم کور است

چشمهایم کور است
که ندیدم باران
ز دو چشم تر تو

چشمهایم کور است
که ندیدم کمر خم شده ای
برق چشمان نیازی ،
که به آهی پر زد
در فشار بودن

و دراین جنگل وحش
خورده شد پیکر رنجور غزالی لرزان

چشمهایم کور است
که ندیدم شوره زاری
به تن خشک کویر
و به هر لحظه فرو ریخته ام ،
خواب به گودال زمان

دست با احساسی
نگرفت دست یتیمی در شب
و نپیچید لباسی
به تن سرد زمستان سیاه

چهره ی مات من اکنون
در زمین برهوت
خط لبخندی ندارد هرگز

و قدمهای سریع من هم
لحظه ای باز نایستاد
تا مگر چشم بدوزم و ببینم
کسی افتاده درون گودال ؟


سمعک گنگ به روی گوشها
تا که نشنیده بماند
سیل آهی ز هجوم ظلمی

چه قشنگ گفت سهراب:
همه بر می گردیم
به دل جنگل سبز

نه به سبزی درخت ،
نه به آبی هوا ،
نه زلال جاری ،
دل بستیم

و چقدر خوب که او تنها رفت
به دل سبز حیات
از حصار دیوار
که به دور خودمان پیچیدیم


تقدیم به آنان که می بینند
آنچه را دیگران نمی توانند ببینند

مصطفی مروج همدانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد