تو تصویر غبار گرفتهٔ ماهی

تو تصویر غبار گرفتهٔ ماهی
که برایم قصه می گوید
ازغمهایِ نهان به اندرونِ زیبایش
از اندوهی که بعد از غروبِ آفتاب
کران تا کران پوشیده سپهرش
افسوس اما دستم نمی رسد
برایِ زدودنِ رویِ ماهت
یا برایِ نشستن در کنارت
تا به دوش بکشم کوله‌بارِ غمهایت.
...........

اینجا
در سلول تنهائی ام
با تو ملاقات می کنم هر روز
هر صبح
با نفس صباح می آیی وُ
با خورشیدِ غروب می روی
شباهنگام هم
حتی قبل از سلطهٔ سیاهی
باز طلوع می کنی در کهکشانم
آنچنانکه بی وقفه می شنوم
صدای قلبم را از قفسِ سینه ات
.......

به این عنفوانِ پاییز
همچون غنچه‌ای
شکفته ام در خیالِ بهار
ناهمساز با قسمت وُ ناهمگونم
با محیط
بس که با خیالت
هنوز...... خیال بازی می کنم
............

به کشتزار عشقت
آن مترسکِ بی اختیارم که
برون می جهد از هر آستینم
صد خیالِ خام
که مبادا
صیدِ چشمانی شود چشمانت!!


علیزمان خانمحمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد