دل مبند ای دوست بر آیینه و آبِ گذر

دل مبند ای دوست بر آیینه و آبِ گذر
کز نسیمِ صبحگاهان بشکند آیینه‌گر

عشق را آسان مپندار، آن‌چنان دریای ژرف
کز شنا در کامِ آن افتاده بسیارِ بشر

باده‌ی نازک‌خیالی نوش اگر خواهی، بنوش
لیک می‌دانی که مستی می‌برد هوش و نظر

صحبتِ فرزانه خوش‌تر زان گلِ صد رنگ نیست
کز نسیمش می‌رسد پیغامِ صد باغِ دگر

هر که بر تختِ تمنا تاجِ کبر آراست، رفت
باد بی‌پروا ببردش، چون غباری در گذر

عافیت در سایه‌ی اندیشه‌ی روشن خوش است
ورنه هر گلزار گردد خاکِ خارِ بی‌ثمر


ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد