زندگی من شده کوه غمی،

زندگی من شده کوه غمی،
که دگر کس نتوان کوه به کاهی بکند
چه توانم بکنم، غصه مرا دیده کنون
غصه بر جان و تنم وای که مهمان شده است
و ندانم که دگر چیست که باید بکنم
به کدام ره بروم، خویش به ویران نبرم
رخت غم در دل من بند شد و پهن بشد، چه بگویم که دگر رخت ببندد برود؟
زندگی هست چنان خدمت سربازی که
به تو تحمیل کنند عمر خودت صرف کنی، نتوان معترض رفتن عمرت بشوی
نتوان حرف دلت را به کسی نعره زنی، نتوان خویشتنت را تو نجاتش بدهی
زندگی پوچ تر از پوچ تر از پوچی ماست
آنقدر نیست و پوچ است که میترسم از آن،
لحظه ای بعد نبینم گذر عمر گران
چه توان کرد؟ خیالش نکنی؟
آه من جرئت این کار و عمل را نتوان داشتمی
بکجا پای گذارم که غمش صفر بود؟
هست جایی که در آنجا نبود فکر و خیال؟
هست جایی که توان دور شد از کل دیار؟
گر چنین جای بگویند به من، ممنونم
میروم در شب تاریک بهار
که به سر منزل بی خویش رِسَم
و بگویم که هم از غم وَ هم از خویش و هم از خویش به تفتیش بسی دور شده ام...

امیرسام نامداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد