در ایستگاهی ایستاده‌ام،

در ایستگاهی ایستاده‌ام،
که نه در تاریکی فرو رفته،
نه در هیاهوی عبورهای بی‌هدف،
جایی‌ست میان زمین و آسمان،
جایی که زمان،
به زبانی دیگر سخن می‌گوید.

قطارها از اینجا عبور نمی‌کنند،
نه از سر فراموشی،
بلکه از آن رو
که این ایستگاه،
برای هر مسافری نیست.

اینجا،
ایستگاهی متفاوت است،
جایی که عبور،
نه به پای خسته،
بلکه به وسعت روح،
ممکن می‌شود.
ورودش جان می‌خواهد،
دل می‌خواهد،
و جرعه‌ای عشق.

تنها آنان که دل در زلالی نور شسته‌اند،
و نگاهشان،
فراتر از حصارهای دیده‌شده پرواز کرده است،
اینجا را خواهند یافت.

زمینش،
فرش قدم‌های قاصدکانی‌ست
که حقیقت را
بر دوش بادها سپرده‌اند.
و آسمانش،
ریسمانی‌ست بافته از ایمان،
که هر که بداند،
با آن تا بی‌نهایت
بال خواهد گشود.

اگر روزی،
دل از زخم‌های زمان خسته شد،
و نگاهت،
در هجوم شب‌های بی‌چراغ
راهی نیافت،
بدان که این ایستگاه،
در انتظارت ایستاده است.

اگر گام‌هایت را
سردی زمین به لرزه انداخت،
و ریسمان کهکشانی رؤیاهایت
در بادهای سرگردان گم شد،
بدان که هنوز،
آسمانی هست که تو را بخواند،
و زمینی،
که رد پایت را به یاد دارد.

هیچ قاصدکی
در این ایستگاه،
فراموش نمی‌شود،
و هیچ مسافری
اگر با قلبی روشن بیاید،
بی‌پناه نخواهد ماند.

بیا،
بیا که اینجا،
نه در تباهی‌ست و نه در پایان،
که آغاز است،
آغازی برای آنان که هنوز
ایمان دارند
به طلوعی دیگر.

و تنها آنان که شهامت دیدن دارند،
می‌دانند:
ایستگاه، خودِ مقصد است!


زهره ارشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد