زبان دیوار

زبان دیوار
که عروض ندارد
و کلاه گیس
ریشه ی محکم
سنگ پشتی
گوژپشتُ دمدمی مزاجُ سبکسر
همچنان که دشنام میداد
پروانه ای بلعید
از پشت پنجره ی کنیسه
قبله
مه آلود مقصدی
و لابلای فلسفه بافی های اوباشانه
آدم فروش خداست
از دکه ای
عبوس بنیادُ مهمل پوچ
خنده ای چون حباب صابون خزید
صخره جا خالی داد
صخره ای که
رخنه کرده در شعرش عنصری غریبه
که از تنگناهای قافیه ها و ازدحام و غوغای واژگان
به مشقت از زلال تو سخن میگوید
برخی شبها نازا
و برخی شبها در بساطش نطفه ها آشتی میکنند
عجب از این تلخ شعف آور
چنبره زده بر تنی
که چون اشک
تجلی میکند از تازیانه های پلک بر چشم
هیچ کس از مرگِ
لهجه نگفت
آن پهنِ ژرفِ دوستت دارم را
چون سنگ پاره ای
به پای خود بسته ام تو را
میدانی
لباس محبت
در تن کودک زود پاره پوره میگردد
شعر هم
از وصله پینه ها بیزار
عروسک و صخره نیز دو عمودند
بی زاویه و منفصل از هم
ناشا
تو خود را نثار جهان کردی
و چه تمایل اسفباری ست غیر تو را خواستن
من جهانی از ابعادم
که مارماهی تک بعد قصه ام
سوار بر ارابه ی اندوهش میتازد
و این نادرترین مورد خوشبختی ست
که بودن فرازی از نبودن ست
ناشا
هیچ
نجیب زاده ای
رقصان در بنگاه بخت آزمایی
دنبال ضمیر ما نمی گردد


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.