تا عهد تو دیدم دل من زود جوان شد

تا عهد تو دیدم دل من زود جوان شد
با آمدنت غصه و اندوه نهان شد
پاییز شد و آمدنت کرد بهاران
در موسم گل رفتی و انگار خزان شد
تیغی به دل زخمی ما کرد خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
از هجر مرا غم بُد و دوری و جدایی
بلعکس غمم هجر بُد و وای همان شد
با من که نمک گیر غزل بود چنین کرد
دیگر به کسان وای چنین گشت و چنان شد
از خاک رهت عشق که نه غصه مرا گشت
این غصه و غم بعد تو درگیر و روان شد
من گله ی ساده دل بی هیچکسم یار
از بخت بدم گرگ صفت وه که شبان شد
آن تاب و توانی که به دل بود دگر رفت
شیدا شدم و بهر تو بی تاب و توان شد
گو نی زن میخانه بیاید که مرا کشت
کان ساز و طرب آه که تبدیل فغان شد
آتش و شعله به سوزندگی اش نیست خدایا
مصداق همان وای به حال دگران شد

امیرسام نامداری

چشم تو چشمۀ نور

چشم تو چشمۀ نور
چشم تو دریای محبت است
لبریز از شادی و نشاط
آسمانی از عطوفت است
باز کن چشمهایت را
با نسیم سحرگان آبی
تا بنگری چه زیباست
صبح قشنگ آفتابی
گل به رویت بخندد
شکوفا شود به ناز
دلت لبریز از شور عشق
روزت دوباره گردد آغاز
به سبزه به گل به دریا
بنگر جهان چه زیباست
باز کن پنجرۀ دلت را
که پرواز آرزوها و خاطره هاست
بشکند دست آن کس
که تو را با تیر نشانه گیرد
کور باد هر آن کس
که از تو این گوهر در دانه گیرد

منصور چقامیرزایی

تو او چشمان سیاهت

تو او چشمان سیاهت
منو این فاصله ها
تو او گرمی نگاهت
منو این بغض صدا
تو او لبخند قشنگت
منو این حادثه ها
تو بگو یار چه داری ؟
اینگونه دلم رفت برایت
تو به من حق بده
جان را بکنم من به فدایت
تو چه کردی که دگر
در نظرم نیست کسی
همه شب فکر من آن است
زنم بوسه به داغی لبانت


شوکا صبور

هرچه بین من و تو بود به کنار

هرچه بین من و تو بود به کنار
دل من خانه‌ی امنت شده بود
از همه جز تو بیزار بودم
ولی تو ملعبه‌ی هرچی حسود
خوندم از قصه های توی کتاب
گفتم از معجزه‌ی شرم و شراب
گفتی از آغوش امن دیگران
عمری دادی به تنم رنج و عذاب
کاش در خانه‌ی ما عشقی بود
کاش ما بر هم آشتی بودیم
من و تو ماهی و جفتش توی آب
من و تو دوماهی اهل رودیم
دست پر توان عشق من و تو
تا خود ستاره ها راهی داشت
کاش مثل باغبانی بودیم
که هزار رنگ گل از نو میکاشت
هرچه بین من و تو بود به کنار
تو قسم خوردی به خائن بودنت
غیبتت کوچ پرستو ها بود
من قسم خوردم به کائن بودنت
من مثال شاپرک های سپید
دست تیز تو مرا قاتل شد
قسمت دادم بمانی تا ابد
رفتی و این قسمم باطل شد

سهیل آوه

ایران من برتو درود

ایران من برتو درود
ای سبز سبز خرم من
ایران من بر تو درود
ای سپید سپید پاک و روشن من
ایران من برتو درود
ای سرخ سرخ  شادمان گلشن من
تو را دوست می دارم با سبزی دشت هایت
شیدای  مهرت هستم با سپیدی کوه  هایت
همه وجودم از مهرت فروزان شده با سرخی  الاله زار هایت
فدای خاک پاکت گردم
باهمه جسم وجانم
پرتو مهر و ماه من تویی
با همه شور وشیدایت
دوست دارم زلال آبی اسمانت
می ستایم همت والای مردمانت
نیایش می کنم هر بامداد وهر شامگاه اهورای پاک وپر توانت
وجودم زمهرت فروزان گشته ای خورشید بیکران فروزان روزگارانم

زهره بختیاری

اورق کتاب شعررا نقاشی ورنگ زدم

اورق کتاب شعررا نقاشی ورنگ زدم
برهرصفحه با بوی گلی هم سنگ زدم
سعدی شنید برگلستان رقیبی شده است
از باب گله درآمد ومن یاد ارژنگ زدم


عبدالمجید پرهیز کار

مدتی ازغضب جورزمان لال شدم

مدتی ازغضب جورزمان لال شدم
بغض فروخوردم و گنجینهٔ تبخال شدم

کنج ویرانهٔ تن با دل دیوانهٔ مدام
شوق پرواز بسر حذف پروبال شدم

چشم برهم بنهادم مثل پروانه مست
چشم برهم زدنی صورت غم خال شدم

دردبستان خرافات ستم پرور دهر
هرچه آموخته بودم همه اشکال شدم

سبزی ام رفت فنا خشک و سبکبال و رها
پست توفان بلا ؛ شهر غم ارسال شدم

دل به دریا زدم از جبر زمان کم بشود
تور صیاد فتادم ؛. لجن اقبال شدم

روزگار از دله گی گوش دلم گفت ؟ سلیم
من بجای تو در این برهه سبک بال شدم

باخودم گفتم عجب بی سروته معرکه ای
تا به خود آمدم از دایره ابطال شدم


قاسم پیرنظر

ای فرنگیس دلربا من تاب می‌خواهد دلم

ای فرنگیس دلربا من تاب می‌خواهد دلم
گیسوان فری فریِ ناب می‌خواهد دلم

من برانگیزان عزیزم هی به سوی آفتاب
نور خورشیدیِّ عالَم‌تاب می‌خواهد دلم

من تنیده گشته‌ام در بین پیچِ نورها
چون خِرد عقلِ اولو الالباب می‌خواهد دلم


اربعین آمد که شورش این وجودم را گرفت
نور آرامش چنان مهتاب می‌خواهد دلم

شانه‌هایم گشت لرزان تا به سر شانه زدی
هی شعاع نور با پرتاب می‌خواهد دلم

هر شعاع گیسویت یک عالَمی را آفرید
عالَمی از نور چون محراب می‌خواهد دلم

سید عرشی شدم از ذره‌ی نورت ابد
تا ابد سویت شوم جذّاب می‌خواهد دلم

(سید جعفر مطلبی)