مدتی ازغضب جورزمان لال شدم

مدتی ازغضب جورزمان لال شدم
بغض فروخوردم و گنجینهٔ تبخال شدم

کنج ویرانهٔ تن با دل دیوانهٔ مدام
شوق پرواز بسر حذف پروبال شدم

چشم برهم بنهادم مثل پروانه مست
چشم برهم زدنی صورت غم خال شدم

دردبستان خرافات ستم پرور دهر
هرچه آموخته بودم همه اشکال شدم

سبزی ام رفت فنا خشک و سبکبال و رها
پست توفان بلا ؛ شهر غم ارسال شدم

دل به دریا زدم از جبر زمان کم بشود
تور صیاد فتادم ؛. لجن اقبال شدم

روزگار از دله گی گوش دلم گفت ؟ سلیم
من بجای تو در این برهه سبک بال شدم

باخودم گفتم عجب بی سروته معرکه ای
تا به خود آمدم از دایره ابطال شدم


قاسم پیرنظر

روزگاری کز عدالت خالی است

روزگاری کز عدالت خالی است
درخودت بشکن قلم ؟ ناعادلی

بغض صدهاساله ای در نای نی
راوی حقی ولی ؟ بی حاصلی

موج فریادی و می خیزی ز بحر
لنگ لنگان آرزوی ..ساحلی

گاه اسیر دست دون بازان دهر
حیله بافی از حقیقت غافلی

پرسه داری در میان واژه ها
فتنه می پاشی ؛ به سستی نائلی

چون حباب سطح آبی پوج پوچ
از نگاه . . .‌ فروشان باطلی

گاه تیری در کمان یاغی یان
گاه در میدان دید فاضلی


قاسم پیرنظر

زندگی کن لخظه ه ارا باهمه نیک و بدش

زندگی کن لخظه ه ارا باهمه نیک و بدش
عمر کوته ارزش حسرت تراویدن نداشت

ناله دارد روز و شب ازدرد مفصل ریز خواب
آنکه کاری جز رباخوردن و خوابیدن نداشت

ماکه در آغوش خاک سرد و بی رحم عاجزیم
تازه فهمیدیم فردا مهر تابیدن نداشت

تانفس درگردش است ازکینه ها دوری کنید
ابر گرعاشق نمی شد میل باریدن نداشت


تا اجل لب را نبوسیده بغل بگشا بمهر
کینه ورزیدن به نوع خود که بالیدن نداشت

گاهی از مرز جنون بی واهمه باید گذشت
بلبل عاقل که گل را اذن بوسیدن نداشت

این جهانی که در آغوشش خزان می پرورد ؟
ارزش خودخواهی و بخل و خرامیدن نداشت


قاسم پیرنظر