سکون نمی پذیردم دگر زه سیل اشک یاد تو

سکون نمی پذیردم دگر زه سیل اشک یاد تو
داغ دلی ست بر دلم رفتن بی وداع تو
هزار شبح گرفته خو درون سایه تنم
بی تو من خرابه ای متروک و بی نشان تو
رو به بی نهایت ست وسعت تنهایی من
کدام کنج خیزدم نگیردم هوای تو
به هر گلی رسیده ام بوی توام  نمی دهد
لیلی زه داغ عشق تو راهی هر صحرای تو
به هر طرف که رفته ام خطی زه تو نجسته ام
گمگشته ام در خودم  راهی نا کجای تو
شکسته خواب در چشم من، برق نگاه آخرت
 بعد از غروب رفتنت بر می گیردم خیال تو  
تنهاییم در این خاک غریب مدد دهد مگر خدا
ورنه زین قصه ی تلخ مدفون غصه های تو


افشار احمدپوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.