شب را به کنج بی کسی خود سحر کن و

شب را به کنج بی کسی خود سحر کن و
پیراهن تظاهر شادی بدر کن و

در این جهان بی اثر از ذره ای وفا
غم را به جای همدم شب ها خبر کن و

نگذر از آن که باعث درد تو شد ولی
از کوره راه خاطره هایت گذر کن و

با آسمان تیره ی شب درد دل بکن
اما از این جماعت بی غم حذر کن و

در بی صدا ترین شب عمرت قدم بزن
با کوله بار خاطره هایت سفر کن و

درجنگ با سپاه عظیم نگاه ها
با عزم جزم سینه ی خود را سپر کن و

در این سیاه چاله ی نم دار و سوت و کور
فکری برای پر زدن و بال و پر کن و

اینجا در این قفس نفست را بریده اند
غیرت کن و اقامه ی زیر و زبر کن و

در این جدال عقل و جنون بی طرف نباش
با عقل سود و با دل تنگت ضرر کن و

تو زخم خورده ای و دلت هم شکسته است
با این وجود یک شب دیگر خطر کن و

این شعر هم برای دل من دوا نشد
تو لااقل وفا کن و فکری دگر کن و

هرگز غرور ‌و عزت خود را لگد نکن
با ارزشی ، به گوهر جانت نظر کن و

در زیر اشک ابر تو هم گریه کن ولی
خود را بدست غم مسپار و سفر کن و...


امیرحسین بادنوا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.