دلشادم و سرمست نه از باده ی انگور

دلشادم و سرمست نه از باده ی انگور
کز محتسب شهر به کنجی شده مستور

با باد صبا آمده از دوست پیامی
از آنطرف آب که راهی ایست بسی دور

گفتم که دهم پاسخ او از دل و از جان
دیگر نکنم این قلم خویش به سانسور

تا رفت قلم دستم یک معجزه ای شد
گویا که کسی گفت مرا اکتب بالنور

با نور فرستادم و با نور رسیدم
زیبا رخ و مه پیکرو چشم آبی و مو بور

زیبا رخی در دنیا نی حور بهشتی
افسانه اقوام دگر کلده و آشور

در چهره او صنع خدا بود هویدا
گفتم که تبارک به خدا با دل پرشور

ای بانوی من با تو که محبوب بیامد
در این دل غمدیده و رنجیده و مهجور


جعفر تهرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.