دلی قرص و سری از غم رها دارم
درون سینه قلبی با صفا دارم
تماما هر چه دارم آن چه گفتم نیست
همیشه صد توکل بر خدا دارم
رضا پناهی
زهجر یار دلم زیر و زبر شد
ندانسته جوانیم هدر شد
بسی زحمت به پای او کشیدم
فلک حال دلم بد بود بتر شد
فلک طومار دردم گر بدانی
ز دنیا سرد سردم گر بدانی
نگردد چرخ تو هرگز به کامم
گدایی دوره گردم گر بدانی
عشایرزاده ام کارم کلک نیست
فلک راحرمت نان و نمک نیست
زبخت کج مدار و ظلم افلاک
مرا امداد رسی بهر کمک نیست
فلک شمشیر غم تیز کرد برایم
گرفته بر غل و زنجیر دوپایم
چه سازم من که فریادرس ندارم
کشید تصویر خاموشی صدایم
دلم انبار غمهای تو گشته
فلک از بخت من وارونه نوشته
بسوزی ای فلک بردی عزیزم
چطور باور کنم این سرنوشته
فلک این سرنوشت من بجا نیست
چرا که همدم من روبرا نیست
بپرسید از خداوند دو عالم
سیاوش تافته، از بافته جدا نیست
چه سازم زندگانی سوت و کوره
فلک از بخت بد سرد و صبوره
دل ما خسته از رنج و صبوری
گرفتار غمی صعب العبوره
فلک حال مرا کردی پریشان
جدایم کرده ای از قوم و خویشان
سلام ازمن برید باخرمن گل
ندارم طاقت دوری ایشان
ز کردار فلک اندوه دارم
هزاران غصه ی انبوه دارم
خبر از شرح و حال من نداری
بدان اما دلی چون کوه دارم
چه سازم دلبر از من داره پرهیز
فلـک با بخت من گشته گلاویز
زنـد سایـه ی مـرا با تیـر دلبـر
دو چشمونش به خنجر کرده تجهیز
فلک درد و غمم آخر نداره
دلم سرد و سرم بستر نداره
ندارم بستر از زانوی دلبر
دلم میل کس دیگر نداره
اگر بخت من عیاری نمی کرد
فلک با من ریاکاری نمی کرد
غم دوران به ایام جوانی
دلم اینگونه چوبکاری نمی کرد
سیروس مظفری
سبز تو را مینوشم
در صدای برگها و ستارهها
آنجا که تاک غرور تو بر سینهام میخزد.
آسمانی و سرو کوهی
که به آفتاب و رایحه رنگ میدهی
و دست نوازش میکشی بر آینه و آب
آنگاه که بر داغ سرانگشتانشان مویه میکنند
موج رویاهای بلندی
بیقید از سخن گفتن اما
آگاهی به زبان هفت دریا
که همچنان
خیزابهای ازلی را رها میسازند
شاهکار گزش مهتاب به باغ شب
اجاق داغ عطرهای جوان
در منزلگاه بادهای پیر
سبز تو را مینوشم
میان برگها و ستارهها
آسمانی و سرو کوهی
من تو را برگزیده و پسندیدهام.
حسین صداقتی
وقتی دل شکست دیگر آدمِ قبلی نمیشوی..
ذهنات پر از سوالهای بیجواب و از خندههایت تنفر ترشح میشود
باید دردهایت را پشت لبخندت پنهان کنی؛
و قلبات را از سقوط ناخواستـه نگهداری؛
میدانم روزهایی است کـه بین غم و خستگیِ روحات گیر میکنی؛
پس تغییر کن و تنهاییات را قاب بگیر
تا مجبور نشوی برای جا شدن در قلب دیگری
خودت را بارها و بارها خرد کنی
باید یاد بگیری درد، جزئی از زندگیات باشد
اما پانسمانِ زخم دیگران نباشی؛
با برخی آدمها ارتباط نگیری
وحتی اگر احساس میکنی حرفهای ناگفتـه، پیرت کنند؛
سکوت اختیار کنی؛
خودت بهتر میدانی
در دنیایی کـه حرف زدنات را بایگانی میکنند
سکوتت بهتر ترجمـه میشود
باور کن..
دل کـه بشکند
جراحتی دارد تسکین ناپذیر
و زخمهایی کـه بی وقفـه روی هم
تلنبار میشوند راه گریزشان در بی تفاوتیست
پس یک باغ زخمی نباش
کـه گلهای زخمی شکوفـه نکنند؛
تن بی وطنات را محتاج نوازش دیگران قرار نده..
و روح مجروحات را خودت درمان کن؛
زنده باش...حتی بـه رنج
زندگی کن...اگر چـه تلخ
ادامـه بده...و بـه کسی تکیـه نکن.
عسل محمدی
میروم سوی آسمان ْ امشب
هم ترازِ قصیدگانِ شب
رازِ پنهانِ این شَبان را من
بازگویم به آسمانِ تن
قاصدک، باز زمزمه میکرد؛
چه کسی در درونِ من خندید؟
چه کسی گفت مرگ بر لبخند؟
ایمان خدایی
عاشقم نه از روی هوس که گُنهه باشد
شوق دل با تو میگویم که بدانی حالم
شبُ روز ورد زبانم هست نامت
جُرعه ای نوشیده ام از این جام عشق
عهد بستم که جان نثارت بکنم
خود میدانی در این عالم
فقط دل به وصال تو دادم
شرط انصاف نیست که قبولم نکنی
راست میگویم شیفته ام
تا که بگذارم سر بر بالینت
شکوفا شوم در آغوشت همچو گل
نازنین گرخواهی پَر پَرم کن
گرخواهی در بَرت آرامم کن
رحمان امیری
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من
ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک
بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود
(سهراب سپهری)
کودکی بودم و دنبال خدا
درمیان دهمان در کوچه ها
درمیان دره ها و سبزه ها
کوچه پس کوچه ی روستایی ما
همه جا وهمه جا و همه جا
پای بی کفش ، همه ازپینه سیاه
درپی خالق یکتای جهان میگشتم
بخدا درآسمان ، دریاها ، همه جارا گشتم
تارسیدم به دوچشمان قشنگ مادرم
بخداوندی آن خالق بیتا وسوا
من خدارا درمیان چشم مادر دیدم
ازنگاهش در دل از خشم خدا ترسیدم
گفتم این کفر نباشد؟ نشوم من رسوا؟
نزنند مردم شهربر طشت رسوایی مرا؟
نکند خشم خدا دامنم آخر گیرد؟
یا اگر حاکم شرع به جرم کافر گیرد؟
ناگهان گفت خدا: ازکسی بیم مدار فرزندم
بی جهت هیچ مگرد درپی من، دلبندم
گربه دنبال منی جای دگر هیچ مرو
من در آغوش همین مادرخوب دارم جا
هوشیار باش و ببین نقش مرا در چشمش
به خدا نیست دگر هیچ خدا، هیچ خدا،هیچ خدا
هوشیار علی بیکی