گاهی شفا میدهد
خاکستر
سوختن
پایان نیست .....
فرهاد جوان
وقتی آلبوم خاطراتم راورق می زنم
لحظات ناب زندگی ام را دوباره به یادمی آورم
وقتی کودک بودم خندیده ام
وتاچندی پیش
درتمام آنها
چون درختی سبز
مملو از تفکرو چرا...
چندسالی ست اما
بدون معطلی
در همه لحظات خاطره انگیزم
بی محابا می خندم
چون دیگرفهمیده ام
لحظه ها میگدرند
ولبخنداست که می ماند...
مولودسادات عمارتی
چوب آخر را زدی.. ترفند خوبی یاد داد..
اولا تو طعمه ای آخرا شم من شکار ای داد بی داد..
او مرا آموزگار و من بچه مکتبی.من الف گفتم.
نه ب.این الفبا منرا درس جدایی یاد داد..
اشک را این گونه درمان میکنم.قطره قطره بغض را..
راهیی حق حق.خنده کن این خنده های توگریه یاد داد..
راست میگفتی..من دلم را باختم زودی به تو..
تو عقلت ..به قلبت عشق را با ترازو یاد داد..
راستی قیمت عاشق دلی چند است من.زیر فی هستم
ولی یک درهمم قیمت خوبیست چون ناز عشقم یاد داد..
ور نه بسته دل را نتوان ندای جدایی فریاد داد..
چون تو ندارم سنگ دل. قبلب من مهربانی یاد داد..
محمود خجسته
سنجاقکهای مِهرِ شبانه
از هجاهای برونریزِ آوای تو پَر میکِشند
حتی سوختگی آفتاب بر پوست تو
بیبدیلتر است از ماه
که یقین تو نطفهدارتر میسازدت
از طریقت آبها
شور مغناطیسی تو
بُرادههای آرزومندی را رهسپار راهها کرد
و جوانههای کهربا
سیمای شرقی تو را
دوچندان گندمگون ساخت
در رودبارِ تکوین
سلسلهی عشق تو پیش میرود
تا مرکز جهان را
به ثقل تو تعمید دهد
که تعریف تو از آفاق
کلّیتِ سبزِ دیگری
به ریگدانههای دستخوشِ بازی بادها میدهد
درست همچون
حسِ دوباره برهنه بر زمین آفریده شدن انسان
یا زیبا شدن زنی بیرون آمده از لاشهی زمان.
حسین صداقتی
از هجاهای برونریزِ آوای تو پَر میکِشند
حتی سوختگی آفتاب بر پوست تو
بیبدیلتر است از ماه
که یقین تو نطفهدارتر میسازدت
از طریقت آبها
شور مغناطیسی تو
بُرادههای آرزومندی را رهسپار راهها کرد
و جوانههای کهربا
سیمای شرقی تو را
دوچندان گندمگون ساخت
در رودبارِ تکوین
سلسلهی عشق تو پیش میرود
تا مرکز جهان را
به ثقل تو تعمید دهد
که تعریف تو از آفاق
کلّیتِ سبزِ دیگری
به ریگدانههای دستخوشِ بازی بادها میدهد
درست همچون
حسِ دوباره برهنه بر زمین آفریده شدن انسان
یا زیبا شدن زنی بیرون آمده از لاشهی زمان.
حسین صداقتی
دوست دارم چکاوکی باشم
تا به عالم، پیام عشق دهم
دوست دارم به لحن آبی موج
همه جا، نقش زندگی بکشم
باد باشم به صحن بید روم
عاشقی را به جان دل ببرم
به شفق، وقت وصال
که دلاشُفته ی دریاست، قسم
من نمی دانم
من نمی فهمم
چه صفایی دارد
بی صفا زیست نمودن بر خاک
محمدعلی رضاپور
پاییز هم تمام شد
نیامدنت نه
انگار هیچ آینهای مرا ندیده
که اینطور شیشهها اشک میریزند
وقتی گریهام تمام شد، تازه داشتی بالا میآوردی
ابر پشت هیچ خورشیدی نمیایستد
نگاهم کن، چگونه بُغض به زیر گلویم رسیده
و آینهها و شیشهها و ابرها مرا ترک کردهاند
پاییز هم تمام شد
حالا برای نیامدنت
فصل دیگری انتخاب کن
علی رفیعی وردنجانی
موسم مهر تو از راه میرسد
با نگاه خاص و مبهوت کرده ای
این هیاهو نگاهت تا ابد
می ماند اینجا در کنارم منزوی
لاف تو در این دلم خوش کرده است
می کشان میزند هر خمپاره ای
این تب و تاب دلم تار میزند...
میخواند او امروز هر آوازه ای...
یگانه یوسفی