صبح که خورشید میاد از خاورِ دور

صبح که خورشید میاد از خاورِ دور
باز میشن پنجره ها بسوی نور
زندگی جاری میشه تو لحظه ها
آدما چَت میکنن با آدما
پازلِ زندگی رو پُر میکنن
از خدای خود تشکر میکنن
صبح که خورشید میاد از خاور دور
باز میشن پنجره ها به سوی نور
منم آفتاب میگیرم تو رخت خواب
بعدشم شیرجه میرم تو وانِ آب
پامیشم کتری میذارم رو اجاق
تا چایی درست کنم با نونِ داغ
با پنیر و سبزی و قندِ ریواس
بخورم صبحونمو توی تراس
تا غروب کارامو تقسیم میکنم
با نموداری که ترسیم میکنم
تا غروب که نبض خورشید میزنه
دل من به شادیاش سر بزنه
شب میخوابم به امیدِ روزِ بور
نه طلوعی که غروب میره تو گور

مهین بزرگپور سوادجانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.