قایقی ساخته بود

قایقی ساخته بود
و بیانداخت به آب
فصل پارو زدنش گشت شروع
دور شد با حسرت
در پی شهر نهان گشته به اعماق افق
پرسه در خاک غریب
پرسه ای نامحدود
و بجا ماند از او
قایق تنهایی
و به من وام نمود
قایقی بشکسته
و میان همه امواج کویر
و به گل مانده به اندوه سکوت
فارغ از خشم فروخورده ی آن شب زدگان
که شدند مسخ به اقلیم شب بیشه ی عشق
و دگر نیست پری
که به افسون بگشاید سر زلفش چو کمند
پریان جمله خموش
و زمین را که دگر نای به تاک رُستن نیست
خوشه های انگور
که همه منتظر فصل شراب
یک به یک در صف و آرام غنودند به تاک
تا کنند حال دل عاشق سرگشته به حال
و کنون نیست دگر
خبری از سفر و شعر و شراب و انگور
و نه از پیچش موهای نگاری, به سرپنجه ی دست
نفسی نیست که نیست
تا دم و بازدمی در خلوت
بین آن عاشق و معشوق, گمراه شود
دست آن کودک ده ساله دگر
خانه ی معرفتی نیست که سودا کندش
در میان کنش و واکنش شهر غریب
گرچه گویند سکوت
همه آبستن راز است و نیز
روح من می‌شنود
نت موسیقی احساس تو را
چکنم پای به گل مانده, به جایی که دگر
وسعت دید همه
بسته به پنجره هاست
وکنون پنجره ای نیست دگر
تا که خورشید تجلی کندش
و به یغما نرود
ارث آب و خرد و روشنی شاعرها
و کنون من دانم
در خیالش به چه می اندیشید
و چه پرورد در آن اندیشه
و مرکب ز چه رو
همه اندیشه ی سهراب نوشت
و بمن وام نمود
تا به چالش بکشم
ذهن آشفته و دیوانه ی این یغما را
تا بگویم به همه
ذهن روشنگر سهراب چه کرد
قایقی ساخته بود
و بیانداخت به آب


محمد مهدی سامی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.