من دیوانه را دیوانه تر کن مثل گیسویت
رها کن پشت سر در خوشه ای از خرمن مویت
چه میشد بامدادی همدل و همراه هم باشیم
تو جان از من بگیری من سری در شیب بازویت
شبی در آسمان من بریزی نقره از ماهت
برقصم لحظه ای در پیچ و تاب موج سوسویت
به پیش هر نسیمی که بیابان زیر پا دارد
بگیرم عطر و بوی گوشه های برج و بارویت
تو کفتر چاهی جلدی شوی بین دو دستانم
و من مثل بهاری مست پرواز پرستویت
بپیچی مثل نیلوفر به ساق سرد بی جانم
بریزم رشته رشته سایه ساری را به پهلویت
تو آهو بره از تالاب اشک و غم چه می دانی
چرا جامانده ای از ساحل سبز تکاپویت
علی معصومی
حکایتِ منِ دور از تـــــو مانده
اینگونهست:
خُمار
و خستهام
و نیست قطـــرهای در خم ....!!
حسین_دهلوی
چه رویای محال و غم انگیزی
بود,
که
اگر هزار شب هم از چیدن اولین
بوسه مان بگذرد
باز دلت بی قرار بودنم میشود.
لعیا_قیاثی
مُردناز شوقِتو ایحضرت دلدار کم است
با خـیال تو شدن از هـمه بیـزار کم است
ذوقِ وصـلِ تو مـرا کُـشت هزاران دفـعـه
مردناز ذوقِ رسیدن به تو یکبار کم است
مـیل دارم کـه دلـم را بـه تـو تقـدیم کنم
همه باشند به غیر از تو خریدار کم است
ای کـه با یـک نظـرت رام کـنی عـالـم را
بیـقـرارِ تـو شدن تا دمِ دیدار کـم است
عمرِ جاوید اگر داشته باشم, شب و روز
لحظهها بر طلبِخود کنماصرار کم است
چهبخواهم کهتو هستی همهٔ بود و نبود
همهٔ خواسته ها غیر تـو بسیار کم است
بهتر آن است که از فکر تو مجنون گردم
شهـریار از غمِ دلبر شدن ای یار کم است
امیر_بهنام
به هوای تو دل از غیر بریدن چه خوش است
عاشقانه غزل ناب شنیدن چه خوش است
با تو در کلبه ی برفی وسط جنگل دور
عشوه ی چشم قشنگ تو خریدن چه خوش است
تو بخندی و من از زمزمه سرشار شوم
عشق را در نفس پنجره دیدن چه خوش است
چای آلاله و آتش به دل شومینه
نقش لب های تو با عشق کشیدن چه خوش است
آتش عشق فروزان و تو چون پروانه
بی هوا در پی دلدار دویدن چه خوش است
شعر تر با تو بنوشم به لب چشمه ی عشق
طعم لب های تو با عشق چشیدن چه خوش است
کفتر جلد توام تا نپرم از بامت
در هوای پر معشوق پریدن چه خوش است
سوی تو تا ته این عشق دویدم شب و روز
آخر قصه رسیدم که رسیدن چه خوش است
فریبا کاظمی
شبان آهسته می گریم
که شاید کم شود دردم؛
تحمل می رود
اما
شب غم سر نمی آید...
مهدی_اخوان_ثالث
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ،
همت کن و بگو ماهی ها ،
حوضشان بی آب است ...!
سهراب_سپهری
وانمود می کنی که دیگربرایت مهم نیستم
امّا به گریه هایم که می خندی
دوستت دارم هایت را می شنوم
نگران نباش
پرنده ای که رها کرده ای
غروب نشده به آشیانه برمی گردد
حتّی اگر شکارچی ها قلبش را نشانه بروند
شانه هایت را با تمام دنیا عوض نمی کنم
می خواهم موهایم را کوتاه کنم
مویی را که قرار نیست تو ببافی شانه می خواهد؟
آن قدر خوبی
که حتّی نقش بد را نمی توانی بازی کنی
مطمئنّم همین الان گوشه ای نشسته ای
و شعری را که ننوشته ام می خوانی
من اگر حرف چشم هایت را نشنوم
که شاعر نیستم
وانمود می کنی که دیگر برایت مهم نیستم...
# دنیا غلامی ((رزسیاه ) )