دیروز میان آینه خودرا گریستم

دیروز میان آینه خودرا گریستم

دیروز میان آینه خودرا گریستم
مجنون گونه از غمِ لیلا گریستم
در روبرویِ آینه داغِ دمیده را
عینِ شقایقی به تسلا گریستم
تا بر نگاهِ آینه کمتر نشیند آه
گاهی نهان و گاه هویدا گریستم
جوشید شطِ اشکِ من از عمقِ آینه
وقتی برایت از دلِ شیدا گریستم
اشکم میانِ آینه تکثیر میشدی
گویی که بر کنارهٔ دریا گریستم
ارواحِ بیقرار برایم گریستند...
تا روحِ بیقرار خودم را گریستم
جای تو ای کرامتِ دریا چو شبنمی
بر شوره زار خود به مدارا گریستم
اندر عذابِ آدم و حوا خدایرا
ببریده از تمامیِ دنیا گریستم

+دنبال شاعرش گشتم پیداش نکردم..پس میزنم ناشناس

آیینه چون شکست

آیینه چون شکست

قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند

با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم


بی آینه چگونه درین قاب زیستم .....

عشوه کن! اعجاز را در سحر و جادویت بریز

عشوه کن! اعجاز را در سحر و جادویت بریز
زخمــی ام کن! شوکران در نوشدارویت بریز

نوزده سال است در من لشکری مبهوت توست
پس  فنون  رزم  را  در  طرح  ابرویت  بریز

میرعمادی را دچار خط لب هایت کن و
راز نستعلیق  را  در  پیچش مویت بریز

گیسوانت را پریشان کن میان شعرهام
قرن ها شعر دری از لای گیسویت بریز


جنگل بیچاره در پای غرورت سوخت...شیر!
پس  غرورت  را  به  پای  بچه  آهویت  بریز

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبود

بی شک اگر که خلق نمی شد "گناهِ عشق"
دیگر خدا به فکرِ "شبِ امتحان" نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود

اینجا تمامِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!

لیلا فقط به خاطرِ مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغلِ ما نمی گذشت
اغراقِ شاعرانه اگر بارِمان نبود

گشتم،نبود،نیست... تو هم بیشتر نگرد!
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود
دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ زنی در میان نبود!

دلم اندکی فراموشی می خواهد،

دلم اندکی فراموشی می خواهد،
بروم از یاد همه،
غصه ها مرا به خاطر نیاورند،
عشق را در باغچه ی
تردید جا بگذارم،
اینقدر فراموش شوم که،
نام کوچکم از خاطر
دخترکان هم نام من پاک کنند
دلم،تنها اندکی فراموشی میخواهد،

فاطمه مصطفایی