می روم با واژه ِ شب
رقص باد را
جمله کنم...
نقطه ِ تکرار را
بعد از واژه ِ صبح
آخر ماه دی
در حسرت ِ یک سر خط
به زمین ِ سرد بی حساب
بنشانم ...!!!
محبوبه برونی
برگی که می افتد
از شاخه ِ یک درخت
کوچ می کند
اما نمی میرد ...
فرصتی می شود
برگی جان بگیرد
برخیزد و پر بگیرد
همراه باد به این سو
و آن سو رود
هم صدا با برگها بخواند ...
با این همه تکاپو
نمی شود
دیگر
آن برگ ِ قبلی
که جان ِ شیرین داد
بر بستری از زمین...!!
محبوبه برونی
خانه ِ من
محبوب ِ من
دستمال ِ گلداری از شعر
دورت بستم
تا جهان
بداند ؛
دلتنگی های تو
رنج های تو
گنج های تو
صاحب دارد...!!!
............
و من
سالهاست
بر در ِ آبادی
بر در ِ آن گرمی
بر در آه زادی
به تنهایی
همه جوره
عاشقانه
حلقه می کوبم ...
خدایا تو قفل زدی ؟!
کلید را می خواهم ...!!!
محبوبه برونی
پاییز
وداع برگ از شاخه مادریست
شاخه
از داغ فراغ سیر گریست
صدای
خُرد شدن برگش
زیر ِ پای عابران را شنید
اشک ِ شاخه
آرام آرام
بر برگ ِ افتاده
بر خاک ِ مرده
عاشقانه
می چکید
شاخه با غصه میگفت ؛
مُردنت بر هیچکس
پوشیده نیست
این وداع
این وداع
جنگ ِ نابرابر بود عزیز...
محبوبه برونی
این روزها
عطر مهرت می پیچد
لابلای ریشه های شعرم
با آرامشی گلدان ِ آغوشت
به نگاهم بوسه می زند
قطعهِ مهر تو
این روزها
آرام آرام
بر حضور زیبایت
برای با تو بودن
می نوازد...
سراغ مرا
گاهی از شعرهایم بگیر
و بگیر سراغ مرا
در امتداد روز
در انتهای شب
فراتر از هر روز
که به یاد چشمان عاشقت
خمار است
چشمانم ندید
روشن تر از چهره تو
در مشرق ِ دیوار دستانم
مهر ِ تو را
زیباترین گمشده ِ خود می دانم
روزی که مرا برای همیشه
بیشتر از همه
در میان ِ ندارم هایت
بر شانه های شیدای خود
جای دادی
جان دادم
تا دست در دست
تو ریشه وُ من گلبرگ
نفس به نفس در آمیزیم
جای دادی
جان دادم
چون باران و شکوفه
بی آنکه پرچین صبح را
در وجودم ببینی...
آن روز
وقتی آهنگ ِ شکستنت
پیچید در اعماق ِ قلبم
تو توفان شدی وُ من
زهره هر شب ِ این روزهای
بی کسی ام
مثل ِ اشک شادی شدی
کوتاه و بی ردیف
من با هوای توست
که زنده ام ...!!
محبوبه برونی
و قلم افتاد
برای این همه
درس جبر و هندسه
از بس تراشیدم
و استاد فریاد می زد :
گوش کن
من چه می گویم
چشم ستاره کور شد
رویا قرنطینه
بر چهره محبوب
فرو پاشید جوهر ِ هستی...
و کوله پشتی ام افتاد
در خیابان خیال
از شانه های افتاده
از غم
یک قدم مانده
به دست های گرم تو
باز شد و افتاد
نرسیده
به آغوش یک جبر
از تمام زوایای
قطرهای یک خیابان
کوله پشتی ام باز شد
و افتاد ...!!!
محبوبه برونی
من
به انتظار ِ تو
قدم زدم
شهر ِ دلتنگ را
فقط ماه ِ شب
می داند ؛
که آب از آب
تکان نخورد
چشمم از آب ...!!!
محبوبه برونی
زندگی را
از حضرت ِ غمزده ِ تنها
در بیابانی عاری از آزادگی
عاشقانه بگیرم
و بِکِشم بر آغوش ِ سپید ِ
چشم های هر روز عشق
تا نگاهم هست
تا هست پروازم
هر شب
هر روز
من با تن پوشی از رایحه امید
و فرداهای روشن
بی واهمه خواهم بوسید
دست ِ آزادگی
و دست ِ شقایق ها را
به یاد ِ چشمان ِ در راهت
حتا در خوابم
صدای قدم هایت را می شنوم
که ندای عاشق ماندنی است ...!!!
محبوبه برونی
تو شروع و پایان
قصه ِ منی
تو بی نهایت ِ منو
شاهرگ ِ منی
چشم هایت خط افق ِ من
تا ابد
تو کپسول ِ فراموشی و تپش
قلب منی
محبوبه برونی
از مردن میترسم
وقتی نمی دانم برای
چه زنده هستم !؟
از عشق بر صفحه روزگار
میترسم
وقتی نمی دانم چه رنگیست
و چه زبانی دارد ؟
میترسم
از حصار انفرادی خود
که مبادا واژه ها
در قالب سیمانی ِ
دیوار شعرم نرود
میترسم
از سرعت قطار زمان
در جایی دیگر
میترسم
که پیشتر ازمن ، از حال من
و چگونه مردن می داند
میترسم
در پی روزها
باید در زمینی که نمی دانم
صاحب باغ کیست
که خوابگاه منست
رنگ ِ زادروز منست
جای تنبیه سیب نخورده منست
به اجبار زاده شوم
به اجبار زندگی کنم
میترسم ...!!!
محبوبه برونی