هر پاییز در جنگل قدم می‌زنم

هر پاییز در جنگل قدم می‌زنم

تا چهره‌ام را با باران بشویم،

برگی زرد

برگی سرخ

برگی شعله‌ور چون آتش،

از خودم می‌پرسم

به‌راستی این‌ها برگ‌اند یا اندیشه‌های درختان؟!

آیا جنگل هم اندوهگین می‌شود

و گریه می‌کند ؟

آیا جنگل هم خاطره‌ها را درک می‌کند

آیا درد می‌کشد

آیا ناله می‌کند؟!

آیا درختان گذشته‌شان را به‌خاطر می‌آورند؟!



((سعاد الصباح))

به قبیله اجازه نمی دهم

به قبیله اجازه نمی دهم

که در کار من و تو دخالت کند

چرا که قبیله ی من، تویی!

(سعاد الصباح)

همه ی شهرهای دنیا

همه ی شهرهای دنیا

در نقشه ی جغرافیا

به نظرم نقطه های خیالی اند

مگر یک شهر

شهری که در آن عاشق ات شدم

شهری که بعد از تو وطنم شد...
(سعاد الصباح)

وقتی که با تو به رقص برمی خیزم

وقتی که با تو به رقص برمی خیزم
پاهایم سنبله های گندم می شوند
و گیسوانم
طولانی ترین رودخانه ی جهان


سعاد الصباح

برای خروج از هتل آماده می شدم

برای خروج از هتل آماده می شدم
ناگهان دیدم
در آینه کوچکم و در کیف دستی ام
پنهان گشته ای
مکان وعده ام را فراموش کردم
زمان وعده ام را فراموش کردم
و فراموش کردم با چه کسی وعده ای داشتم
پس تصمیم گرفتم با تو بمانم


سعاد الصباح

وقتی که با تو به رقص برمی خیزم

وقتی که با تو به رقص برمی خیزم
پاهایم سنبله های گندم می شوند
و گیسوانم
طولانی ترین رودخانه ی جهان


سعاد الصباح

در آغاز سال دوستت دارم

در آغاز سال دوستت دارم
همچنان که در پایان سال
عشق بزرگتر از همه ی زمان هاست
همچنان که وسیع تر از همه ی مکان هاست
برای همین است که دوست دارم به همدیگر بگوییم عشق مبارک
می پرسی در سال جدید چه می خواهم ؟
چه سوال کودکانه ای می پرسی
چطور نمی دانی چه می خواهم ؟
من تنها تو را می خواهم
که با رگ و جانم پیوند خورده ای
این هدایا حس زنانگی ام را برنمی انگیزاند
نه عطرها شگفت زده ام می کنند
نه گل ها
نه لباس ها
و نه آن ماه دوردست
با گردنبند ها و دستبندها و جواهرات چه کنم ؟
ای مردی که در خون من جریان داری
با گنج های زمین چه کنم ای تنها گنجینه ی من ؟


سعاد الصباح

تورا بازخواست نمی‌کنم

تورا بازخواست نمی‌کنم
که پاره‌های وجودم را برگرفتی
و با آن وطنی ساختی
برای عاشقان همین بس است
که غم‌هایشان
سرزمین گنجشکان باشد


سعاد الصباح

از حرف‌هایی که پشت سر من و تو

از حرف‌هایی که پشت سر من و تو
زده می شود
ناراحت نمی شوم
بلکه برعکس
تمام پنجره های خانه ام را
به روی این شایعه ها
باز می کنم
روی دستم برایشان
دانه ی گندم می ریزم
اجازه می دهم
روی دامنم بازی کنند
زیرا شایعه های عاشقی در کشورم
مثل گنجشگ‌ها زیباست
و من از کشتن گنجشکان بیزارم


سعاد الصباح

و از آن روی که مرا دوست داری

و از آن روی که
مرا دوست داری
جهان بزرگ‌تر شد
و آسمان گسترده‌تر شد
و دریا نیلگون‌تر شد
و گنجشکان آزادتر شدند
و من هزار هزار بار زیباتر شدم...


سعاد الصباح