گفتم که پَر نداری چگونه پَر بَراری؟

گفتم که پَر نداری چگونه پَر بَراری؟
گفت او که بالِ پرواز، از خویشتن تو داری

گفتم اگر که دارم از آن خبر ندارم؟
گفت او که عشق آموز، از خاک رهسپاری

گفتم که رهسپارم، عشق است گو چه کارم؟
گفت او که بال آن است، خیزا که شهریاری

گفتم ز عشقِ گردون، بنگر دلان چه پُر خون
گفت او که وصل شیرین، بعد از خزان بهاری

گفتم که عاشقی را با سنگِ غم بسنجند؟
گفت او که حُرمتی هست، در پیِ بُردباری

گفتم ز شوق مرهم من صابرم به هر غم
گفت او که خود ندانی دل بُرده‌یِ نگاری!؟

گفتم مگر شنیدی حرفی از عشق از من؟
گفت او که عشق باشد، این بحثِ جان نثاری

گفتم بگو مثالم، در وصفِ عشق و حالم
گفت او چو عندلیبی، بر بویِ گُل سواری


گفتم که عاطف از «عشق» افسانه‌ها شنیدم!
گفت او ز بویِ مویَش سرها بریده آری

مصیب حیدری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد