شب بود

شب بود
و شهر
پوشیده در ردای نقره ای مه
او ایستاده بود
پشت پنجره ی آپارتمان کوچکش
چشمانش
دو قاصدک گم کرده در بیابان برجها

نگاهش
روی نورهای نئون خیابان می لغزید
و در میان هزاران پنجره ی روشن
هیچ چراغی
پاسخگوی تاریکی دلش نبود

عشق
برای او شده بود
مثل تاکسی های شبانه
که بی اعتنا
از کنار ایستگاه تنهایی اش می گذشتند
و سوت سرد باد
در لابه لای موهایش
ترانهای قدیمی را زمزمه می کرد

او
که روزی
آواز بلبلان را در سینه داشت
اکنون
تنها پژواک فراموشی بود
در تونل بی نهایت خاطرات

در کافه ای دنج
کنار پنجره
جام قهوه اش
بوی غربت می داد
و بخار روی فنجان
نقش چشمانی را رسم می کرد
که روزگاری
آفتاب وجودش بودند

پارک شهر
با نیمکت های خالی از معنا
و برگهای پاییزی
که مثل نامه های عشق قدیمی
بر زمین می پوسیدند
صحنه گردان خاموش تنهایی او بودند

ساعت شنی وجودش
خالی از شنهای انتظار بود
و ماه
تنها همدم شبهای بیخوابی اش
بر بالکن تنهایی
چراغی روشن می کرد
برای رؤیاهای مرده ای
که در گورستان قلبش دفن کرده بود


حسین گودرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد