نمیدانم چرا

نمیدانم چرا
هرشب که حال دل
پریشان میشود
هر ستاره که
دارد از تو نشان
گم می‌شود
ماه می‌افتد از آغوش ابر
باد نامت را
می‌برد تا بی‌نهایت شب
و من
در سکوتی بی‌انتها
به دنبال نوری می‌گردم
که هرگز خاموشم نکرد
کاش می‌دانستی
هرگاه دلم تو را صدا می‌زند
جهان دوباره
از آغاز
به تپش می‌افتد...


حسین رمضانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.