پیچیده شد اوضاع من از بس که پیچیدی مرا

پیچیده شد اوضاع من از بس که پیچیدی مرا
ای کاش مثل پرتقال از شاخه می چیدی مرا
..
دامت چه خوش گسترده ای هی دانه پاشیدی ورا
کردی اسیر خود مرا آزاد کن این بنده را
..
امروز و فردا می کنی با وعده های پوچ خود
شک کرده ام بر کار تو آشفته بینم سرسرا

..
ساعت به ساعت منتظر تا در گشایی لحظه ای
پنهان نشو از چشم من ای جان من از در درا
..
سرگیجه بگرفته دلم بیهوده دورم میزنی
بر حال من خود واقفی آهسته میخندی چرا
..

عبدالنبی اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.