من، روزنه‌یِ خاموشِ خورشیدم،

من، روزنه‌یِ خاموشِ خورشیدم،
گم‌شده در ژرفایِ چشمانت.
شاید در پیچ‌و‌تابِ نگاهت
سال‌هاست جا مانده‌ام...

این‌همه بی‌پروا نگاهم نکن؛
چشمانت مرا بند آورده‌اند.

وقتی نفس‌هایت بر گردنم نشست،
تنهایی‌ام،
در آغوشِ نفس‌هایت
آرام گرفت.
نمی‌دانم کدام لحظه،
کدام خاموشی،
مرا با خودِ تنهایم
رها کرد؟

امّا، مهربانم...
هنوز جایِ زخم‌هایِ شیرینت
بر جانم تازه است.
آن‌قدر بارِ خاطره‌ات را کشیدم
که پاهایم از رفتن
بی‌خبر مانده‌اند...

من،
گم‌گشته‌یِ نگاهت‌ام.
تمامِ دنیایم
کاروانی‌ است سرگردان
که در جست‌وجویِ تو
به راه افتاده‌اند.

و حالا،
در میانه‌یِ این بی‌راهه‌یِ تاریک،
تنها نجاتم
گرمایِ دستانِ توست...
دست‌هایت را به من بسپار.


طیبه ایرانیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.