شب و شب‌گردیِ اندوهِ دلم شد سفرم

شب و شب‌گردیِ اندوهِ دلم شد سفرم
ماه افتاده به موجی‌ست ز خود تا نظرم

باد پیچیده به مویت، منم و راهِ دراز
با تبِ سایهٔ تو سوخته آهِ گذرم

پشتِ هر پنجره یک منظره از وهمِ تو بود
دل نبستم به درختی، که نلرزد تبرم

هر که از شوق تو گفت، آیۀ خون شد بر لب
هر که خاموش گذر کرد، شد آتش به سرم

چشم وا کردی و شب ریخت به چشمم همه عمر
بی‌تو حتی به خدا هم نرسم، در خطرم

باز کن راه، که من خسته‌تر از خاطره‌ام
ورنه از شوقِ تماشای تو هم بی‌حذرم

می‌کِشد سایه‌ات از خواب، مرا تا سحرم
در هجومِ تو شکستم، که چنین بی سپرم

در تبِ گریهٔ من، باغچه‌ای سبز نشد
ریشه‌ها نیز ندانست چه آمد به برم

بس که در وهمِ تو پوسید دلم مثل درخت
باد هم آمد و انداخت همین کرک و پرم

پُر شدم از تو، ولی باز تهی‌ام ز خودم
من که لب بسته‌ام از عشق، ولی خون‌جگرم

تا ابد با تو و بی‌توست مرا رنجِ حضور
هم تویی در نظرم، هم توی در پشتِ سرم

مهرداد خردمند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.