همیشه کام مرا نوش خوشگواری نیست

همیشه کام مرا نوش خوشگواری نیست
گهی چو حنظل و گاهی ز شهد عاری نیست

بــــــــه روز گار جوانی نبوده شوق و امید
کنون که موی سپیدم، دگر بهاری نیست

ثمر که دیده به رنجی که، در سفر طی کرد
مسافری که بــــــه دنیای او قطاری نیست

نگاه مردم شهرم چه سرد و بی روح است
پــــــریده رنگ ز رخسار و انزجاری نیست

هدف ز خلقت مـــا را کسی می داند چیست؟
که صبح و شام بجز اشک و آه و زاری نیست!

سعادتی نشود حاصلم بـــــــــه دورهٔ عمر
که شوکتش ببرد حزن و غمگساری نیست

سعادت کریمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.