خداوندا به تو گفتم

خداوندا
به تو گفتم
گله
دارم.

دیگر نه... هرگز... تو خودِ عشقی...
تو دانایی... تو بینایی... سپاسِ بی‌کران دارم...

ولیکن
معشوقم
مرا پس زد...

من او را از پس و پیش
بیشتر
دوست می‌دارم...

من او را
یارِ خود پندارم و
هرگز به او
نگاهِ ناروا نخواهم داشت...

در طواف‌اَش می‌نَهَم گام و
شَوَم غرق در
دریای موهایش...

و از دوردست
مرا هر دم ذلیل بینند...

تو
خودت صاحبِ عزّت... نزدیک‌تر از نزدیک...

تو
خودت دانی...
از روی عشق است
گردشِ عاشق...

و پروانه
به‌دورِ شمع
کُنَد پرواز... بُوَد حیران... رَوَد داخل... شَوَد سوزان...
هست دل‌اَش قُرص و
بسته است پیمان...


رو به سوی‌اَت می‌کنم اکنون... با تواَم معشوق... با تواَم... با تو...

در تلاشی تا شَوی پنهان...
و من می‌سازم‌اَت در ذهن...
می‌سازم‌اَت در جان...

یک قطره اشکِ تو
شَوَد دریای بی‌ساحل...
و من جاهل‌تر از آنَم...
رَوَم داخل...

غریقِ دستِ تو گردم... غریقِ پایِ تو گردم...
غریقِ چشمِ تو گردم... غریقِ گوشِ تو گردم... غریقِ مویِ تو گردم...
غریقِ رویِ تو گردم... غریقِ آغوش‌اَت...
کُنَم بوسه‌باران‌اَت... دست و پای و سر و موی و گوش و چشم و ابروی‌اَت...

زُلفِ تو
خوشبوترین عطر و
رویِ تو
زیباترین روی است...

و من عاشق‌ترین عاشق...

تو دریایی و من
غریقِ دریای‌اَت...


مرتضی دوانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.