ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
کجاست فجر هدایت در این شبِ بیکران؟
طلوعِ صبحِ حقیقت از پسِ این دودمان؟
هوای شهر، پریشان در ازدحامِ غبار
زمین، ز دردِ هزاره، زخمی و داغدار
به خون نشست عدالت به تیغِ کینه و سود
دروغ گشته تجارت، حقیقت آلوده رود
سرابِ وعدهٔ پوشالی از افق برخاست
ز سودِ خسرَتِ مردم، پایهٔ قدرت رُباست
مدیرِ جاهطلب، بیهنر، فاقدِ خرد
چو باد بر سرِ صحرا، بیقرار و بیمدد
به ضربِ این قلمِ ناحق و سیاستِ خام
زمین، اسیرِ قلاده، زمانه در زنجام
وامِ فرزند و ودیعه، واژهٔ تهی به لب
چه مژدهای است در این خوابِ ابدی بیطلب؟
ز نالهٔ مادران، شیرِ خشک، گشته غمی
و پای بیرمقِ طفلان، صخره و همدردی کمی
غروبِ عافیت افتاده بر دیارِ خرد
و دردِ خاک ز پستی به قامتش مُزدد
روا نبود که این خاک شکوهمند و سترگ
به زیر بارِ خفت گردد چنین سرد و مرگ
ولی در این دلِ ویران، هنوز نوری هست
هنوز در قلبِ صحرا، امید شوری هست
اگر زمانِ گزینش چو صبح زاده شود
طلوعِ مُلکِ وفا از دلی گشاده شود
که ما ز خاکِ خدابخش لطفِ رحمانیم
پر از درختِ سخا، آشیانِ ایمانیم
به دستِ مردمِ آزاد، باغ خواهد شد
سیاهدودِ شبِ تیره، رنگِ ماه خواهد شد
سرودِ رزمِ مظلومان به گوشِ ظلم رسان
که بیدلان به پا خیزند، روزگار را بشکان
دلارِ وحشی و طغیان، چو دودی بینشان
به عشق این وطن بشکسته میشود زمان
چه جانهای پرشری در پروازِ صبح خُرد
که سایههای ستم را ز خاک، به باد سپرد
طلوع کن، ای ایران، ز خاکِ پاک و عزیز
که بخت، بیدارِ تو گشته، طلسم را بَریز
جهان به رقص درآرد ز شوق پاکیِ تو
زمین، طنین دهد آواز پایداریِ تو
ستارهها ز ره برسند به شب چراغ شوند
ز خونِ گرمِ شهیدانت، آفتاب شوند
مپاش دردِ یتیمان، که نور امید تویی
مپای ظلمِ گران، که طلوع جاوید تویی
حافظ کریمی