دلی دارم،

دلی دارم،
به وسعتِ دریا،
که موج‌هایِ غمش،
به ساحلِ سینه،
بی‌قرار می‌کوبد.

و غم‌هایی،
به سنگینیِ کوه،
که شانه‌هایِ جانم،
زِ بارِشان خمیده.

محبتِ تو، آرام،
چون ریشه در خاک،
در وجودم دوانده،
جانی دگر بخشیده.

چگونه می‌توانم،
این عشق را زدود؟
این خاطراتِ روشن،
این حسِ جاودانه؟

نمی‌شکنم قلم را،
که شاهدِ شب‌هایِ بی‌تو بودن است.
نمی‌سوزانم سازم را،
که ناله‌هایِ دل،
از پرده‌هایِ آن،
فریاد برمی‌آرند.

درسته،
آتش زدی به قلبم،
با رفتنت، با سکوتت،
ولی این شراره‌ها،
عشقِ تو را،
خاکستر نخواهد کرد.

نرو!
برگرد، ای تمامِ هستیِ من!
که بی‌تو،
این نفس،
سرد و بی‌معناست.
تمامِ داراییِ این دنیایِ بی‌رحم،
تنها تویی،
ای ناب‌ترین احساس.

بهار می‌آید،
با عطرِ شکوفه‌ها،
با سبزیِ دشت،
اما دلِ من،
بی حضورِ گرمِ تو،
همچنان،
در انتظارِ یک معجزه است.

برف‌ها آب می‌شوند،
و جایِ قدم‌هایِ تو،
خالیِ خالی،
در ذهنِ خیابان‌ها می‌ماند.

صدایِ نم‌نمِ باران،
مرثیه‌ایست آرام،
برایِ لحظه‌هایِ از دست رفته.
و بلبلان،
چه نغمه‌ای سر دهند؟
وقتی که باغِ دل،
بی‌گلِ رویِ تو،
خاموش و بی‌جان است.


محمد علی مقیسه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.