در شبِ مهتابی،

در شبِ مهتابی،
نورِ سرد و سپیدِ ماه، در آغوشِ باد،
با برگ‌های نخل، رقصی غریب می‌آراید...
رقصی از جنسِ وداع، چون اشکِ آخرین دیدار ...

تنه‌های نخل، ناله‌های خود را به باد می‌سپارند؛
باد که پیامبر رازِ عشق‌هایی ناگفته است...
رازها را تا کرانه‌های آسمان می‌برد،
لیک ماه، سرد و سنگدل، در برجِ دورِ خویش ایستاده...
ماه، آیینه‌ی حریص که آرزوی نخل ها را می‌بلعد،
مهتابِ بیرحمش، زخمِ نقره‌ای بر پیکرِ شب می‌کشد.
عشق، در این فاصله‌ی
از نخل تا ماه،
مثل شمعی می‌سوزد که پروانه‌اش هرگز نمی‌آید...
و ماه... ای خیانتگرِ خاموش!
همیشه آنسوتر می‌ایستی
و با نگاهی از جنسِ سنگ، تماشا می‌کنی...

باد، نخل‌ها را در حسرت خم می‌کند،
تا شاید ماه را در آغوش کشند،
لیک ماه، هر بار عبوس‌تر... دورتر...
و رازِ عشق، در این فاصله‌ی نقره‌ای، دفن می‌شود.

شب: پرده‌ی سیاهِ فراقی که پایانش نیست...
ماه: معشوقِ ابدی،
هر شب طلوع می‌کند، اما هرگز فرود نمی‌آید.
نخل‌ها، با برگ‌هایی چون دستانِ سوگوار،
ترانه می‌خوانند؛
ترانه‌ای از انتظار، از اشک، از خاطره...
تا سپیده‌دم،
تنها آوازِ زمین، زمزمه‌ی این فراق است:
«مهتاب آمد، ولی عشق هرگز نرسید...»

سینا علیمرادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد