ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بهار میآید،
با سبدی از شکوفههایِ رنگارنگ،
با ترانهیِ گنجشکها،
با عطرِ خاکِ بارانخورده.
بهار میآید،
و غمها را با خود میبرد،
به سرزمینِ فراموشی،
جایی که هیچ ردی از اندوه نیست.
زندگی دوباره متولد میشود،
جوانههایِ امید از دلِ خاک میرویند،
قلبها از نو جوانه میزنند،
و نورِ قرآن،
راهِ زندگی را روشن میکند.
امسال بهارِ قرآن،
به پیشوازِ بهارِ طبیعت آمده،
نوری در نور،
جشنی در جشن.
اما،
این اولین بهارِ عمرِ من است،
که بیمادر آغاز میشود.
هر سال،
در این بهارِ قرآن،
صدایِ تلاوتِ مادر،
نورِ حضورِ مادر،
گرمایِ دستهایِ مادر،
در خانه میپیچید.
اما امسال،
فقط سکوت،
سکوتِ سردِ نبودن،
سکوتِ تلخِ تنهایی،
در خانه حکمفرماست.
بهار میآید،
اما دلِ من،
در زمستانِ نبودنِ مادر،
یخ زده است.
بهار میآید،
اما چشمهایِ من،
به دنبالِ نگاهِ مادر،
در خانه میگردد.
بهار میآید،
اما گوشهایِ من،
به دنبالِ صدایِ مادر،
در خانه میگردد.
بهار میآید،
اما من،
در حسرتِ بویِ مادر،
در حسرتِ آغوشِ مادر،
در حسرتِ لالاییهایِ مادر،
در حسرتِ دعاهایِ مادر،
در حسرتِ لبخندِ مادر،
در حسرتِ حضورِ مادر،
در حسرتِ مادر،
میسوزم.
اما،
میدانم که مادر،
در بهشتِ برین،
در کنارِ فرشتگان،
در حالِ تلاوتِ قرآن است.
میدانم که مادر،
با لبخندی آرام،
به من نگاه میکند.
میدانم که مادر،
همیشه در قلبِ من است.
بهار میآید،
و من،
با یادِ مادر،
به استقبالِ بهار میروم.
با یادِ مادر،
قرآن میخوانم.
با یادِ مادر،
دعا میکنم.
با یادِ مادر،
زندگی میکنم.
با یادِ مادر،
بهار را جشن میگیرم.
محمدعلی مقیسه