تو را سال‌ها پیش
در خوابِ گندم‌زاران دیده بودم،
با چشمانی که دریا را
به زانو در می‌آورد.
می‌آمدی…
نه از کوچه، نه از خیابان،
از دلِ دعاهایی
که هر شب بی‌آن‌که بدانم،
نام تو را زیر لب می‌گفتند.
و حالا که رسیده‌ای
نه چون غریبه‌ای
که پیدایش کرده‌ام،
که چون خودم،
که گم‌ات کرده بودم…
می‌فهمم:
عشق، بازگشت نیست،
نه آغاز و نه پایان
عشق، خانه‌ای‌ست
که همیشه روشن مانده
برای روزی که
تو در بزنی...


گلناز توکلی بهروز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد